گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

فارسی شکراست بندری خمل است!


http://s3.picofile.com/file/7564316020/171481_1824665659218_1317559747_2051922_7162499_o.jpg



مم زیبا زیر گارمزنگی مشغول پختن نون رختن که زیبا از توی اتاق اتات و با خوشحالی اگیت:
- مم دوستون مه اهوندن که باهم بریم سر عقد نازنین
- خیلی خوبن، پ کاشکی اتگفته بیشته خمیر درست امکرده، غصه مخه پکاره و لگیما هم امهستن
- مم فکت یه خاهشی ازت امهستن
- جلو دوستوت بارک نزنم؟
- نه فکت جلو دوستون سرحدیم بندری گپ مزن مه خجالت اکشم
- ای مم مگه کسی از لفظ خو خجالت اکشه؟
زیبا دست دور گردن مم خو ایکری و ماچش ایکرد و ایگفت: مم خوشگلم فدای تو بشم جلو دوستونم فارسی گپ بزن
همی غایه زنگ درشوزه و پروانه و سیمین و رعنا وارد بودن
رعنا- وای مامان زیباجون ازهمون نونا که من دوست دارم درست می کنی
مم زیبا- کابل شما نداره بدو بشین روی تابک کنار خودوم تا نون مهیاوه روغنی وا تخم مرگ برات درست بکنم
رعنا – مرغ نمی خوام ازهمین نونا دوست دارم
سیمین – منم خیلی دوست دارم
مم زیبا- اگه دوست داری پَ بیای هرسه تایی بشینین بغل دست خودم رو ای تابُکا تا براتون نون رخته بدم
رعنا- تابک چیه مامان زیبا؟
مم زیبا- (اشاره به تابک) همی ای، شما ب ای چی میگی؟
زیبا- مامانم میگه بشینین روی این بلوکا
مم زیبا- نترسین شلوارتون سهار نمی شه، الان وا جامُش تمیز می کنم
رعنا وسیمین و پروانه نشتن رو تابوک
سیمین- مامان زیبا واسه من روغن نریز، چاق می شم
مم زیبا- بخور تا چاغ بشی شوی پولدار گیرت بیاتن
پروانه- یعنی من که چاق هستم شوهر پولدار گیرم میاد
مم زیبا- تو خو خیلی چاغ نیستی، حیلت چاغ هستی؟
پروانه – نه بخدا حیله نمی کنم راست راستکی میگم
زیبا- مامانم میگه یعنی یه ذره چاق هستی
مم زیبا- بیا پکاره و لگیما بخورید
رعنا- گفتی اینا اسمش چیه؟
مم زیبا- این لگیما هست اینم پکاره
زیبا- مامان تورو خدا فارسی حرف بزن اینا بندری نمی فهمن
مم زیبا- خاب پَ تو که فارسی بلدی بگو که لگیما و پکاره به فارسی چه میشه؟
پروانه – اینا خیلی چربه من دوست ندارم
مم زیبا- اگه دوست نداری کرکو بخور
پروانه- چی بخورم
زیبا- میگه ازاین خیارا بخور
رعنا- وای زیبا چه مامان مهربونی داری
مم زیبا – خوبی از خوتن کربون کدت انشاالله که شوی پولدار گیر هرچارتاتون بیاتن
سیمین ریمل از توی کیف خو درایوارد و ایداد به زیبا و ایگفت: از همون ریملی که دوست داری برات خریدم
مم زیبا- از رمال خریدی؟
زیبا- نه مامان این ریمله ، می کشن به ابرو
مم زیبا- اینا خوب نیس کنجل بزنی به چهمون خو که ثواب هم داره هم کسی نمی تونه چهموتون بزنه
سیمین- مامان زیبا شما مال کجای بندری؟ خیلی بندری غلیظ حرف می زنی
مم زیبا- ما اصلمو مال فین و مارم ن
پروانه- ای چه خوب شما رم بدنیا اومدین؟ ایتالیایی هستین؟
مم زیبا- نه، ما مال فین و مارم هستیم
پروانه- خیلی از اینجا دوره؟
مم زیبا- نه وا ماشین یکساعت و نیم، یک حمومی داره که کیف می کنی داخلش جون بشوری، از وختی من کردم برای بابای زیبا اومدیم بندر،پدر زیبا خدابیامرز چترباز بود اونم عمرش داد بشما
رعنا- اِ بابای زیبا توی نیروی هوایی چترباز بود؟
زیبا- نه پدرم از دبی جنس خارجی وارد می کرد، مامان راجع به یه چیزی دیگه حرف بزن
رعنا- مامان زیبا، فامیلاتون اونجا هستن یا بندرن؟
مم زیبا- خیلی فامیل ندارم، یه تا کاکا داشتم که عمرش داد بی شما و چولنگونش همه ول تلو شدن، یک تا دادا هم دارم که کرده برای یک مردکه گتری
رعنا- چی داری؟ کتری چکار کرده؟
مم زیبا- همون مردک گتری الان سی چهل ساله که کرده برای خواهرم
سیمین- (واخنده) زیبا مامانت چقدر رک حرف می زنه
زیبا- مامانم میگه خواهرش با یک قطری ازدواج کرده
زیبا که احساس ایکه کم کم سه نبودن ایگو: بچه ها بریم داخل اتاق لباس عوض کنیم که دیرمون میشه و هرچهرنفر رفتن داخل اتاق زیبا و زیبا کبل از رفتن ب مم خو ایگفت: مم کربونت دفه دگه همی بندری گپ بزنی خیلی بهترن
و مم زیبا کهکه ایزه زیر خنده.
.
نویسنده : اسمال
عکس : سامی حزنی

زندگی سگی (جُکایت)


http://s1.picofile.com/file/7560968381/170654_1824664139180_1317559747_2051916_6321910_o.jpg
اسد مذنبی
۱
شاید علاقه زیاد مه و دادام ساناز و کاکای کوچکترم امیر به سگ، که هر وقت هر سگی مادیده دستمالی ماکرده، باعث بوده که زندگی خانواده ما همیشه سگی بشت. چه کبلش و چه بعد از تشریف فرمایی آغای فاکس تو زیر زمین خونه م
ون. خونه ای دور و بر فرویو مال توی شهر تورنتو که هرماه قسطی عقب شکفته. بپ ما شگفته اگه توی همو خراب شده ماه به ماه کرایه ماداده مجبور نهریم بخاطرای قسطون لعنتی بی خو به آب و اتش بزنم و ممی سُکسُک شکرده که مه آبرو امهه. و بپی لوپَندی ممی شکرده و جوابی شداده که: شکم خالی و آروغ فندقی... و کهکه خنده شزده. بعدش ممی غار شزده و شگفته مَنوس که لووم واز بشت و بگم که بی که صیغه اتکردن! و بپی جواب شداده: بی زحمت دمِ همی چاه مستراب ببند!
تا ایکه بپی تصادف ایکرد و بخاطر جراحات زیاد توی تصادف کور بو و یک تا سگ وظیفه شناس به اسم فاکس وارد خانواده ما بو. سگی تعلیم دیده مخصوص کورون، هدیه دولت استان اونتاریو به بپ کور ما، سگی که وظیفه ش راهنمایی بپ هسته موکع رفتن پهلو دکتر و فروشگاه و بانک و جاهون دگه. ممی همو روز اول تکلیف آغای فاکس معلوم ایکرد: یالله تو زیر زمین. بپی هم مجبور بو بریت تو زیر زمین چونکه بدون آغای فاکس ایناتونست کدم بسیت. و ممی مجبور بو هفته ای یه دفه یا دو دفه بکول خودی بخاطر خوشنودی خدا بریت تو زیر زمین چونکه رابطه زن و شویی هیچوخت تعطیل بردار نهه حتی در شرایط جنگی!
۲
ممی که از زبون انگلیسی بجز یک مشت یس و نو، چیز دگه ای بلد نهسته با یک تا اطلامیه دو زبونه به خط محبوبه دخت ربابه خانم، توی چن جای خونه، به اطلاع همه ایرسوند که سگ نجس ن، ولی کسی گوش شنداده چونکه مه و ساناز و کاکای کوچکم امیر کیف ماکرده دست به سروگوش آغای فاکس بکشیم و وازی گازی بکنیم.
یک روز ممی بی مم محبوبه خانم یعنی خانم ربابه ربانی دعوت ایکه و نامه شرکت بیمه ایدا باری و ایگو بی زحمت واز بکن و بخون. چون ممی فکر شکرده دست مم محبوبه برکت ایهه. شوی خانم ربانی ملای یکی از مسجدون ایرانیون تورنتو هسته و خانم ربانی با کمک مم ما هر هفته جلسه قرآن و دعای کمیل برگزار شکرده و چون وضع مالی شون خیلی خوبه ماهی یه مرتبه هم سفره ابولفضل شکردیده و بکول خودی سعی ایهسته با ای کارون خداپسندونه غم غریبی زنون پولدار و متدینی که به کانادا مهاجرت شوکرده کم بکنت. دادام ساناز با وجود نفرین ممی که شگفته ذلیل مرده روسیاه بدترکیب بدو بریم منبر و دعا و قرآن بخونیم، از منبر و دعا فراری هسته ولی اصلن حاضر نهه سفره ابولفضل از دست هادیت. ساناز شگفته خانم ربانی و دُختش محبوبه و مم ما و معصومه زن محمود کصاب با خوندن شعرون روحوضی و چمک باباکرم خیلی مجلس گرم اکنن و همه زنون کیف اکنن. مه و دادام ساناز که خیلی کنجکاو هستریم که هرطور بودن نامه شرکت بیمه پیدا بکنیم و بدونیم که چه توش نوشتن که ممی ایکک خوشحال بودن. بعد از ایکه نامه موخوند متوجه بودیم که آغای شهسواری وکیل بپی از طرف بپ ما دومیلیون دلار تقاضای غرامت ایکردن ولی تاکید ایکرده که ایکار ممکنن مدتی طول بکشه تا دادگاه بتونت به تقاضای بپی رسیدگی بکنت. همی طو اینوشته که بپی بایه هفته ای یک مرتبه بریت اورتوپدی تا بعد ازایکه چشم پزشک مورد اعتماد شرکت بیمه کور بودنش تایید بشت، شورای پزشکی شرکت بیمه تصمیم بگنت که بی بپی غرامت هادیت. ممی بعد ازایکه از محتوای نامه اطلاع پیدا ایکرد خیلی دلی شخاسته با بپی مهربونتر بشت ولی بپی اصلن حاضر نهسته کوتاه بیاتن چونکه بعد از تصادف آزادی بیشتری ایهسته و بیشته شرفته صحرا.
۳
بپ ما وا پولی که هرماه از شرکت بیمه شگفته کیفی کوکه. کبل از تصادف هرچی گیری شهونده شزده تو رگ یا بکول مم ما زهرمار شکرده ولی بعد ازایکه کور بگو شگفته فکت شیواز ریگال به مزاجم اسازت! اوایل ب مه شفرستاده براش مشروب بخرم ولی از وختی بکیه پولون به جیب مزده خودی با سگ خو شرفته ب خودی مشروب شخریده. مدتی گذشت و هر ماه یک تا نامه از طرف وکیل بپی شهونده و بپ ما خیلی امیدواره که یک پول کلونی گیری بیاتن. تا ایکه یک روز بپی وختی هوند خونه خیلی گرنگه. کورمال کورمال با دش موش کردن دیوار پای امیر لغت ایکرد و یک تا کشیده ایخابوند بیخ گوش امیر که بی چه سر راه نشتن. بعدش ب مه ایگو قرمساخ الدنگ زود بش ای نامه بخون. نامه از بارش امگفت و امخوند. تا نامه تموم بو ایگو یاالله بکه جلو و واگر هم رفتیم به دفتر وکلیش توی خیابون یانگ و فینچ. اغای شهسواری با ایکه ظاهری خیلی مودبه تا بی بپی ایدید چن تا عکس پرت ایکه رومیز و داد ایزه که گند اتزدن آغای محترم. بعدش ایگو هرچه فیلم هوندی بستن، چهمت واز بکن و عکسون خوشگل خو نگا بکن، فیلمت هم شگفتن. بپی جلو کپ واز مه چهمون خو واز ایکرد و شروع ایکرد به نگاه کردن عکسون خو.
بپی که گویا خیالش از بابت غرامت گفتن از شرکت بیمه راحت بوده- غافل ای ایکه شرکتون بیمه ب ای سادگی زیر بار غرامت چن میلیون دلاری نارن- بکول معروف بند هوو ایداده و هروخت با زن ضیغه ای خو، شمسی خانم شرفته صحرا ، سگ بدبخت شاچپونده داخه جعبه عغب ماشین شمسی و شارفته تو کافه ون شهر و مشغول کیف کردن شابوده و بارزس بیمه بعد از چن ماه تعقیب کردن ایتونسته از بپی فیلم و عکس بگنت و ثابت بکنت که بپی کور نن و تموم ای مدت فیلم گازی ایکردن!...
.
عکاس : احمد بازماندگان قشمی
..
دوستان عزیزی که بندری را زیاد متوجه نمیشند به این لینک مراجعه کنند ، همین داستان به فارسی نوشته شده

http://news.gooya.com/politics/archives/2012/11/150427.php

خاطره ای از یک شب نشینی (نگاه )



       http://s1.picofile.com/file/7543684408/552208_489353394432586_1909645867_n.jpg
شب از نیمه داشت می گذشت، سرها کم کمک گرم تر میشد ،مشروب تاثیر خود را می گذاشت ! وجمع خودمونی تر میشد، از زمزمه وآوازخوانی وجوک گوئی ها گذشت،و خاطره ها شروع شد.
فضا ، فضای د وستی وصمیت بود ، احساس غریبی وتنهائی نمی کردی . نفس ها داشت تازه گرم میشد، وهمه به انتظار نوبت نشته بودیم ،از هر دری سخنی بود. یکی از دختر خاله ورابطه ی زیبایش می گفت ودیگری ازدوچرخه رالی وگر
ام تپاز وموزیک هندی وسومی ازکش رفتن پول های مادر بزرگ از قللک مخفی او،وخریدن بستنیهای خوش مزه .ولی از همه غم انگیز تر خاطره فرزانه صاحب خونه بود.
چنین آغاز کرد :
بی آنکه به خواهم نگاهش کردم ، واو هم بد ش نیامد ، نگاه درنگاه پیچد ولب خند ملیحی چاشنی نگاه ها شد ، دل قلی وولی رفت ، فکر از کنترل خارج شد ، پرده جدیدی در ذهن باز گردید، سایه وروشن های خود را نمایان سا خت ، وفرکانس هایش قلب را به طپش وا داشت . ستاره ها ی آبی عشق ، در تلولو خود جرقه های کم نوروپرنوری رد بدل کردند. فضا رنگ دیگری به خود گرفت ، همه چیززیبا شد . احساس پاکی بهم دست داد ، با وجودی که هوا ملس بود ، گرمائی در خود احساس کردم ،چشمانم را بستم ویک لحضه به صدای قلب خودگوش دادم. صدایش را می شنوم . صدای عشق است. ! زبان دیگر ازصراحت خود افتاده بود ، لکنت پیدا کرده بود . به خود گفتم : توهم عاشق شدی؟! لبخندی زدم ، مگر میشود با یک نگاه ؟ ! ولی حقیقیت داشت ، احساس دیگری پپدا کرده بودم .
وقتی دلی طپیدن آغاز کرد، با هیچ ترفندی نمی توان آنرا آرام کرد ، مگر…
وهیچ توصیه وسفارشی برنمی تابد.
دل آغاز کرد، ومن بیقرار. بیقرار از نگاهش وانگارجویبار زلالی بود که در باریکه ذهنم به دل می ریخت واورا سیراب وشکوفا می کرد. آن جمعیت ، همه او بودند! وفقط من اورا می دیدم ! نگاهش ، تلنگری برقلبم زده بود، وجرقه ای براحساسم ، ولرزشی سراپای وجودم را فرا گرفته بود.! واقعیت با من گلآویز شده بود!
نه ،نه می ترسم،باورنمی کردم ، نه اینکه باورنداشتم ! مضطرب بودم ، یک نوع دلهره ، یک نوع عدم اعتماد واین بمعنای گریز از این احساسی نبود که به من دست داده بود.
باید خودرا محک میزدم ، عشق را باور داشتم.
ولی ... !!!
شاید این هم مثل آن عروسکی که دوست داشتم باشد، بعد ازمدتها ده شاهی ده شاهی جمع کردن؛ ولی آخر ، آخ نگو... . بعد از چند سال باز هم آزار دهند ه است.

پنج سال تمام با عشق او زندگی کردم ، نفس کشیدم ، ونگاهش را بوئید م ، راه رفتنش ، لباس هایش ، همه چیز ... آی نگو ، پنج سال تمام درخود گریه کردم ،درخلوت خود اشک ریختم ،پنج سال به تمنایش به انتظار نشستم ، پنج سال ، با وجودی که د وستش داشتم ، با خود کلنجار می رفتم ، که عشق وعلاقه ام را به ا و ابراز کنم .! یک حس غریبی ، نمی دانم چه بود ! غروربود ، ترس بود، یا لجاجت بود ؟ به من نهیب می زد. وتا حالاهم که سی سال از ان زمان گذشته ، نمیدانم ! .
توی یک عروسی ا ورا دیدم ، با جوان های دیگرفرق می کرد، گوشه ای ساکت ایستاده بود وداشت به ارکستر نگاه می کرد، پیراهن قشنگی پوشیده بود ، یادم نیست ، رنگش چی بود؟ فکر می کنم ، آبی آسمانی بود، رنگ عشق. قدی بلند داشت ،وسنش را می شد حدس زد ، که همسن وسال خودم باشد، شاید یکی دوسال بیشتر.

همه سرا پاگوش بودیم ،وموزیک زیبا ئی هم با فرزانه همراهی می کرد.


- روزی عروس خواهم شد ، وبردست هایم حنا خواهند گذاشت وازگوش هایم دوصدف زیبا آویزان خواهم کرد ، وبر پاهایم خلخال خواهم بست ،وتورحریری ازآبی برسر خواهم انداخت، وبه انتظا رمی نشینم ، تا بیاید! نه از کوه وجنگل ، بل ، از فراز عشق ، ازضمیر طپش دو قلب .

ومن که هنوز دل تنگ اوهستم ! شعله درجان می نیشند وسرا پا گوش می شویم ، زیرا که همه به گونه ای ، درآن خاطره مشترکیم ! وفرزانه چنین ادامه داد.
- می دیدم که روز بروز باغچه ی عشقش رادر قلبم ، بیشتر به گل می نیشند ،ودیواره های آن هر روز سبز وسبز تر می شود ، وحیات خانه ی روحم ، انباشته تر از فکرو بوی او می گردد! ولی افسوس که من آن دختری نبودم ...
حوصله هیچ چیز وهیچ کس را نداشتم ، همش دل شوره داشتم ، قلبم به من تا حالا دورغ نگفته است وقتی او جرنگ می زند ، دل نگرانیم بیشتر می شود ، آماده اتفاقی هستم ! همیشه همین بوده ، واو مرا جلوتر از آن که حادثه اتفاق بیافتد ، با خبر می سازد.خیلی نگران ودل واپس بودم،شبها کابوس می دیدم ، گرچه آزار دهنده نبود ،ولی دل نگرانی مرا بیشتر می کرد. فکروذهنم مغشوش او بود و بیشتز ازهمه ،دل تنگ ونگران او بودم . مدتی بود که از او بی خبر بودم وتوی ان مسیر وخیابان شهر نمی دیدمش همین ندیدن مرا بیشتر پکر کرده بود و هیچ گونه نمی توانستم از او خبری بگیرم .

دیگرنمی توانستم بیشتر ازین تحمل کنم ! غمی فزون وجودم فرا گرفته بود ، انتظاریک خبرویا حادثه ای درگوش جانم همیشه زنگ می زد! بی آنکه به او فکرکنم ، که شاید حادثه برای او اتفاق بیفتد ! .

غصه دار،بدون اینکه صبحانه ای بخورم ، راهی مدرسه شدم ، تمام وجودم ... ویک نوع منگی وترس داشتم ، عین همان ر وزی بودم ، که پول عروسکم گم کرده بودم ، با وجودی اینکه به دعا وثنا اعتقادی نداشتم ، ولی آنروز، ازخدا خواستم که برای اوهیچ اتفاقی نیفتد! واگر قراراست که ا تقاقی بیفتد فقط برای خودم باشد.

سرکلاس به حرفهای معلم توجه نداشتم !انگار توی کلاس نبودم ، توی حال خودم بودم ، دل تنگی اورا داشتم ، از خودم ،داشت بد می آمد !دختر به این کله شقی را ندیده بودم ، با همه چیز می توان لج کرد، ولی با خودت چرا؟! این سمجی ولجاجت ، مثل یک شال زیبائی بود که به دورگردنم آویخته بودم ، ازیک طرف داشت منوخفه می کرد واز طرف دیگر آ ن غرور کاذب ... !
صدای زنگ کلاس مرا از آن حالت بدرآورد، میتراوفرشته سریع مرا از کلاس بیرون بردند، وهردو با هم ، ویک صدا وپرخاش کنان گفتنتد ، تورا چی می شود، مدتی است که خودت نیستی، ودیگرآن شور و شوق وشیطنت های سابق را نداری ، امروزهم ازهمه روزها بد تری ،تو کلاس مثل جن زده ها ، باخودت حرف می زدی ، چی شده ؟ بگو؟ بگو تا ماهم بدانیم،پس د وستی بدرد کی و چی می خورد ! ؟ مشکلت چیه؟ وفرشته می گفت ، بگوببنیم کی قراره شرینی بخوریم ؟هردو باسماجت تمام می خواستند از ماجراسر دربیارن وول کن معامله هم نبودند! یک صدا گفتند : کلاس بی کلاس !
با عصبانیت گفتم ، ولم کنی ، مگرنمیشه آدم یک روز غمگین باشه، خودش باشه همیشه خدا که نباید بگه و بخنده، واله هیچم نیست ، کمی بی حوصله ام ، شاید مریضم ویا سرما خورده ام ، ودو سه شبی است که خوب نمی تونم بخوابم ، همین وبس .همه نا باورانه نگاهم کردند ، که خر خودتی ! و...
میترا برای اینکه درحقم لطفی کرده باشه ومنوازاون حالت بیاره بیرون ، خواست ماجرایی برام تعریف کنه.
- گفت فریبرز که می شناسی ؟ گفتم آره ، چند خونه آنورتر ما زندگی می کند ، با شنیدن نام فریبرز، انگار دردم تازه شد ، کمی خودم راست وریس کردم ، ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت ،ناخود آگاه با دست به پیشائی ام کوبیدم ، واه ازنهادم برخاست، میترا با تعجب گفت ، پس تو ماجرا را می دانی؟ گفتم چی ماجرائی؟- ماجرای جنگ وکشته شدن دوست فریبرز گفتم نه ، گفت پس چرا آن واکنش نشان دادی؟! گفتم همیطوری، یک دفعه پیش آمد،دلم کمی آرامش گرفت ، ازاینکه برای او...!
- میترا ادامه داد ، بیچاره فریبرز ، ، دوستش درجنگ تیر می خوردوکشته می شه، ولی قبل از اینکه تمام کنه ، از فریبرز می خوادکه بهش قولی بده، به ظن خودش مردانه وفریبرزقول می ده که هرچه ازدستش برآید کوتاهی نکنه.
- ودوستش می گوید قول وخواهشی که ازتو دارم این است که با فریبا ازدواج کن ، ونذار او درزندگی تا آخرعمر سیاه پوش من باشه ! وفریبرز قول می ده که حتمأ اینکار بکنه ، وقرار است که چند ماه دیگر آنها باهم عروسی کنند! وهفته آینده هم عقد کنونه وما هم که می دونی جز فامیل دومادون به حساب میام وناسلامتی همسایه دیوار به دیواریم. اوسرخوش ا زخبر دست اولش ومن بد حالتر ازقبل !!!
چشا م سیاهی رفت ، اندوهی جانکاه تمام وجودم فرا گرفت،همه جا را تیره وتاردیدم ، سرم دوران کرد، هیچ چیزی را نمی دیدم ، همه چیز فراموش شد، فقط فکر او بود که برجانم شلاق می زد ، سوزش چنان بود ، که انگار ریشه ام را از جا می خواهد بر کند . احساس تنهائی می کردم ، ازخداطلب مرگ داشتم ، خودم راهرگز نمی بخشید م ، ای کاش یکبار، فقط یکبار به او می گفتم ، دوستت دارم ! یکبار به ا و می گفتم تو شهزاده وجودم هستی ، من با تو زنده ام ، با تو نفس می کشم ، تو ، من هستی ، بدون تو منی وجود ندارد، افسوس ، نفرین ابدی بر من.
انچه نباید اتفاق بیافتد ، اتفاق افتاد ، بی خود نبود این دل شوره ها ، این دل نگرانی ها ، پس اینطور! – بقول فروغ ، باید تسلیتی فرستاد .
گرچه حقیت داشت ، ولی باورم نمیشد ،بگونه ای خودرا توجیه می کردم ، وازخدا می خواستم که حقیت نداشته باشد.!
بغضم ترکید، هق ، هق گریه مرا بی تاب کرد ، واشکهایم سرازیر شد. ومیترا وفرشته با خنده هایشان مرا مسخره می کرند ، وفکر می کردند که من برای آن اتفاقی که افتاده بود ، دارم گریه می کنم ، نمی دانستند که دارم برای سیه روزی خودم اشک می ریزم ، اشک ندامت ، اشک کله شقی ،اشک ندانم کاری های خودم .بدون اینکه ازخنده هایشان ناراحت باشم ، بالحن بغض آلودی گفتم میترا ، این ماجرا حقیت داره ؟ یا که یک تراژدی مضحک در ذهنت می باشد ؟! ولی بدان ، هر کدام که باشد وای برمن ! میترا وفرشته کمی جا خوردند !وانتظار چنین برخوردی از من نداشتند .

دریک عصر غم انگیزی اورا دیدم ، که داشت از روبرویم می آمد ، عصری که هم چون من سردو... بود. بادیدن او دردم دوباره تازه شد ، آرامش نیم بندی که پیدا کرده بودم ، با دیدن اواز بین رفت . قلب و روحم باز شروع به غلیان کرد. پاهام سست شد وقدرت جلو رفتن را نداشتند ، وانگاراو هم مثل من دچار همین مصیبت شده بود . با وجودی که بین د و نفر ما فاصله ای نبود، ولی انگار دنیائی طول کشید. وقتی بهم رسیدیم ، نگاه ها ، هر دو مارا لو دادند، چشم درچشمانش ماند واصلأ پلک نزدند .ونگاه در واپسین حسرت ووداع ، درچهره ی درهم ریخته هردومان ، گرچه اشکی سرازیر نشد ، ولی اندوهی سخت برجان نشست . کلام دیگر یارای توصیف ان لحظه را نداشت . افسوس وصد افسوس،آنچه درباغچه ی دل کاشته بودم ، وبه آرزوی درووش نشسته بودم ، درباغچه دیگیری به گل نشسته بود.
وآخراو این گفت - نمیدانم من خوشبخت خواهم شد و یا نه ! ، اما برای تو آرزوی خوشبختی را دارم . وشتابان رفت . اورفت وچه گران رفت ومن باز باخیال او ...

افسوس ، که عقربه های زمان نمی شود به عقب برد . ولی خاطره ها ، بوی دلتنگی آنروزها را دارند.
هنوز هم دوستش دارم !

سه تائی قرار گذاشتیم که برای عروسی فریبرزوفریبا کادوی خوبی بخریم !

نویسنده : چوک سیم بالا (غلامرضا دادنهال)
عکاس | کاووس جَوی

حنا و عادل

   
http://s1.picofile.com/file/7541241177/hish.jpg
«گیره از موها برداشت و خرمن گیسوان باهم به رقص در آمد و همچون آبشاری بردوش روان شد ».فکر در اندیشه فرو رفت ودل دیگر تاب نیاورد و سر فرود آمد دربرابر آن همه ی شکوه ،و نفس درسینه حبس گردید و زبان به لکنت افتاد.
سپیدی داشت ظلمت شب را می شست
و دریا دیگیر آن سیاهی شب را نداشت . دل کمی آرام شده بود ،خنکای صبحگاهی که به صورت می خورد ،کرختی شب و دلهره ها را جاروب می کرد احساس خوبی به عادل دست


می داد. صدای موتورلنج دیگر آن آزردگی شب را نداشت . .عادل دیگر دل واپس زمان نبود. او بقولش عمل کرده بود وبادست پرُ برمی گشت . به حنا قول داده بود که بخاطر تو بر
می گردم وحالا ال احد و وفا.
یکبار دیگیر دستش را درجیب فروبرد و برا ی اطمینان بسته مورد نظر رابا انگشتانش لمس کرد ،و گرمی بیشتری درچاله دست خود احساس کرد، هدیه حنا سرجایش بود .به او قول داد بود که یک سینه ریز و چند بنگری (النگو)برایش بخرد.
لنج سلانه سلانه به شهر نزدیک میشد ،بادگیرها و گچ کاریها خانه هاداشت چهره های خودشان نمایان میکردند. عادل دیگیر سر ازپا نمی شناخت وهمین لحظه های آخر انتظارداشت ،دیوانه اش می کرد ،انگار که زمان با او سرناسازگاری داشت و ازسر صبر و حوصله حرکت میکرد.
دیدار حنا بعد از چند سال وعروسی با او همه ی آرزوهایش بود و بس . دو تصویر در ذهن داشت ،تصویر دوران جوانی وعکسی که طوبا خواهرش سه سال پیش برایش فرستاده بود ، موها بر دوشش همچون آبشاری روان بود،و زلالی چشمانش زندگی کمانه کرده بود و لبخندش ،آینده رانشان می داد.چقدربزرگ شده بود،چقدر با آن زمانی که همدیگه رو می دیدند فرق کرده بود ،چه خانمی شده بود. ای حنای عزیز آیا من هنوز آن عادل چند سال پیش برای تو هستم یاکه نه ؟ من که بقولم وفا کردم ،هم برات اشرفی و بنگیری دارم می آورم وهم پول عروسی مان و خانه ای که درآن می خواهیم زندگی کنیم . عروسی که تومی خواستی ،عروسی که میگفتی توی پنج دری ،کپ تا کپ (شلوغ ) آدم باشه،و زیباشیروان و زلی (زلیخا) موقع ی ساخت وخنچه دهل بکوبند و جفتی بزنند.
با اینکه خوشحال بود ولی احساس غریبی داشت انگار دلش چنگ می زدند. بیش از حد مضطرب بود. از واکنش حنا می ترسید،این ترس و دلهره نگرانی در او دوچندان می کرد . از یک طرف خوشحال بود که بعداز چند سال حنا را می بیند واز طرف دیگرن گران واکنش او بود ون می دانست که اوچگونه می یابد .
دراین حال وهوا ، زندگی درچرخش وسپری کردن زمان بود،بی آنکه به افکار عادل تاملی کند ، می رفت که سپیده ها را به روشنائی صبح تبدیل کند.
پنج دری کپ تا کپ پرشده بود ، تمام فامیل ها ازدورونزدیک برای خوش آمد گوئی آمده بودندوهمچنین همسایه ها. فضای اتاق از بوی تنباک (تنباکو) ودود قلیان انباشته بود وگرما را دو چندان کرده بود . کولر اتاق دیگر کفاف (ظرفیت )این همه جمعیت را نمی کرد. طوبا خواهر عادل داشت به مهمانان شربت وینتو تعارف میکرد.
این دوسه روز ی که عادل آمده بوددرخانه خیلی ترود(آمدوشد)میشد ،طوبا و خانواده یک پایشان تو موطبخت (آشپزخانه )بود وپای دیگرشان تو پنج دری .
عادل گرچه حواسش به مهمانان بود و لب خند روی لب داشت ،امافکر و دلش پی حنا بود وهر از چندگاهی چشم ازدر بر نمی داشت ، و داشت مضطرب می شد . تو ذهنش سئوال های جور واجوری مطرح میشد.چرا؟ نکند ...؟!.
انتظارونیامدن حنا چشمهایش را داشت خیس می کرد وسنگینی بغض غریبی درگلوی خود احساس می نمود. دلش می خواست که همه ی این آدم ها که آنجا هستند نباشند واو دور از اغیار(همه ی این ها ) گریه کند.
عادل خود خوب می دانست که عشق حنا اورا به بندر کشانده وتمام این مدت که دور از او بود ،یک لحظه اورا فراموش نکرده وهمیشه ملکه ذهنش بود ه ،ولی امروز، زندگی بازی دیگری با او شروع کرده .
توکه می دونی چقدر برایم عزیز هستی . کجائی ....! چرانمی یائی !. دارم دق مرگ می شوم ، آخه بی رحم ! مگرنمی دانی ،من فقط به خاطر تو برگشتم ! خطائی ازمن سرزده که اینجوری ،مرا به انتظار می کُشی .
چرا ؟ چرا ؟!تو چرا طوبا ؟!

به قلم استاد غلامرضا دادنهال
--------------------------------
نقاشی اثر استاد حسین احمدی نسب

بد شانس (2)

http://s1.picofile.com/file/7510215585/3374_379569975449335_1213540013_n.jpg
 
ایقد محو گپ زدن هسترم که تازه بعد از پارک کردن ، متوجه ماشین پلیس بودم ، امدی دوتا درجه دار برگه جریمه بارشون ، نگاه نکردن و ریشخند مه نکردن ... تو دل خو امگو :
- ای بد شانسی ما تمومی اینین ...
از ماشین پیاده بودم امگو :
- جناب

سروان ، داشتم پارک می کردم ننویس ...
- اولا سروان نه و ستوان ... دوما ، تو الان داشتی پارک می کردی ، از سر خیابون همینطور با موبایل صحبت می کردی ، تازه الان هم که پارک ممنوع زدی ... حواست کجاست؟
یه نگاه به بالا امکه امدی میترا از تو پنجره نگاه نکردن و از اعصاب خوردی کله خو تکون ندادن .
به میترا که امدی انرژی امگه و هوندم باد بسم امگو:
- خوب باشه حالا چقد شده ؟ زود بنویس می خوام برم کار دارم.
- کجا بری ؟ تازه اومدی می خوای بری ؟!!
مه دگه از ای برخوردشون اعصابم خراب بوده و کاردم تزه خونم شنهوند.
- آقای عزیز چرا متوجه نیستی زود جریمه تو بنویس می خوام برم .
- باشه ، مثل اینکه خیلی عجله داری ؟ برو مدارکتو بیار...
تا ایگو مدارک ، انگار آب سردی روسرم شورختن .
- م..م..مدارکم مونده تو پمپ بنزین
- پمپ بنزین واسه چی ؟
هر چی داستان پمپ بنزین براشو تعریف امکه قبول شونکه نامردو، آخرش ایگو :
- ماشین باید بره پارکینگ .
- ای بابا پارکینگ واسه چی ؟
- طرحه ... این ماشینا که می بینی همه توقیف شدن باید بریم پارکینگ تازه شما مدارک هم همراهت نیست .
نگاه امکه امدی 7 ، 8 تا ماشین دگه هم ووستادن.... دگه خیلی اعصابوم خیلی بهم رخته امگو:
- بیا این سویچ هر جا می خوای ببر ... فقط یه رسید به من بده برم
- کجا ببرم ، یه سرباز باهات میاد میرید پارکینگ اونجا بهت رسید هم می دن
- بابا ، من رسید نمی خوام میشه ماشین و بر دارید منو ول کنید برم کار دارم ؟
ایطو که امگو یارو شک ایکه و شروع شکه به گشتن ماشین ، بعدشم یتا سرباز شوفرستا اول بریم پمپ بنزین تا صحت حرفون مه ثابت بشت ...
نگاه بالا امکردی امدی میترا به حالت غیض پنجره ایبست و ره ...
خلاصه وا یتا سرباز اول رفتیم در پمپ بنزین . یارو پمپچی ایگو:
- تو خو پول نتواردن ناتونم مدارک تادم چه اکنی ؟
- ای بابا نادیدی که پلیس دمبالمن ... ماشین شا بزنن تو پارکینگ مدارک شاوات که زودته مرخصش بکنن ...
- به مه ربطی اینین یه چیزی گرو باید بنوسی تا مدارک تادم ...
مه که فکرم دگه کار ایناکه امگو:
- بیا ای موبایلم بگه ، مدارک هاده ...
سیم کارت و باتری موبایل در اموا و شومدا ، مدارک موگه و رفتیم به طرف پارکینگ ...
پارکینگ خیلی شلوغ هسته ، بالاخره با هر بدبختی هسته ماشین تحویل امدا وسایل خو امسید و در هوندم ...
تقریبا یه نیم ساعتی معطل بودم تا ماشین گیرم هوند، ساعت 11:30 بوده و بارون شدید ، زیر بارون خیس خیس بودرم . اولش مواسته برم خونه ، ولی بعد ، امگو اول برم یه سر طرف میترا از دلش در بیارم بعد ارم خونه .
از ماشین که پیاده بودم فقط 3 تومن امسته و همو هم امدا کرایه دربست. با خوم امگو اشکال اینین ، پول از میترا اگرم وا یه آژانس ارم خونه ...
هوندم آیفون بزنم که یهو یادم هوند، ای دل غافل ، آیفونشون خرابن .... امفهمی که تو بد وضعیتی گیر امکردن ... موبایل خو هم امداده به پمپ بنزین ، بدجور گرفتار بودرم ، بدشانسی پشت بدشانسی ، دم در خونه شون ووستادم ولی ناتونم بهش بگم در واز بکنت . هیچ راهی امنهسته و باید برگشترم خونه... متونست تصور بکنم که الان اگه بدون ماشین برم خونه بپ ما چه بلایی سرم در اتارت. وا خوم امگو:
- اشکال اینین ، کلی خرید امکردن ، ای ماییون و میوه ، اگه مم ما بببینت کیف اکنت ، اگیت "چه چوک با مسئولیتی امهه" وا همیشون سری زیر اتارم ...
تو همی فکر هسترم که یدفه یتا ماشین هوند جلو پام ترمز ایکه ... زیر بارون داخلی معلوم نهه ...
در ماشین باز بو و بپ و مم میترا از ماشین پیاده بودن ... همی یه چیز کم امسته ....اصلا حوصله غرغر بپش امنهه .
تا به مه شدی وا اون وسایل تو دستم و جون خیس زیر بارون ووستادم تعجب شکه . بپش با یه نگاه معنی دار ایگو :
- آقا حسام ، از ای طرفون ... خوب ادونی کی بیای که ما خونه نبشیم !!!...
- سلام ... نه ... م... مه ... داخل نرفتم...
- بی مه دروغ مگه ... ساعت 12 شو در خونه ما ووستادی ، توات مه باور بکنم که تو داخل نبودی؟ ... مرد بش راستش بگه ... سرت خو نابرن .... ما هم جوون بودیم ولله ... از ای قرتی بازیون مونهسته ...
- نه ... م... به خدا ...
همیطو پت پت مکه که مم میترا وا دادم رسی و ایگو :
- بی دومادم اذیت مکن .... بزه رفتن کلی خرید ایکردن بی صبا .... حالا بیچه زیر بارون ووستادی بریم بالا ... خیس بودی سرما اخاری ...
- نه مامان ، دست شما درد نکنت ، مه مزاحم نابوم فقط ای وسایل هوندم تحویل هادم .
نادنم بیچه روم اینکه داخل برم ، همیطو که گپ مزه وسایلون از بارم شوسید و سلام خانواده شورسوند و رفتن داخل ، درم شوبست .
حالا مه موندم تنها تو خیابون دانشگاه... بدون یک کینی پول ... گوشی موبایلم امنین .... زیر بارون ... ماشینمم تو پارکینگ شهرداری... ساعت از 12 شو هم گذشتن... روی خونه رفتن هم امنین ، تازه اگه بخوام برم هم نصف شو زیر بارون کجا ماشین گیر اتات بی امیرآباد...
هم خنده می گفته هم گریخ ... به بد شانسی خوم فکر مکه که متوجه بودم یه پیرمرد فقیری وا ریش بلند که قیافش به درویشون شخا تو نخ من ...
وا نیشخند به مه ایگو :
- چه بودن ؟ خیلی حال و روزت خرابن ؟ نومزادت سرکار تی نهادن ؟
مه که تو اون وضع ، حوصله همی یتا دگه امنهسته امگو :
- نادونم خالو ... ببخشید که پک و پولی هم امنین تادم .
یه خنده ایکه و ایگو :
- ههه ...نه ...دستت درد نکنت ، اتفاقا مه مواسته یه پولی بی تو هادم که مه هم امنین....امدی خیلی داغونی هوندم حالت بپرسم ، ببینم چتن ؟
از اخلاقش خوشم هوند ، امگو :
- نادنم خودم بد شانسم ... نومزادم سرکار می نشتن...یا .... نادنم...
- هههه ... مه ادونم... تازه اول کاری ، ایطو درمونده بودی .... هنوز راه درازی اته ، بزار هیش که اتکه معلومت ابوت ... هههه... "باش تا صبح دولتت بدمد .... که این هنوز از نتایج سحر است"
ای شعر که امشنفت مثکه برق امبگنت .... یه دفه خشکم ایزه ... حالا معنی ای شعر با تموم وجودم درک مکه . آخه اسم میترا تو شناسنامه "سحر" هسته....
خنده ای امکه و پیاده راه خو امکشی و رفتم .

(پایان قصه )

خالو مجید

عکس:سیاورشن

بد شانس (1)



http://s1.picofile.com/file/7510209779/248594_379178292155170_887450134_n.jpg
پسین یه روز خوب پاییزی هسته ، هوا ابری و بارون نم نم خاشی شهوند ، یه نسکافه به خوم اُمرِخته و با کیکی که دادام درست ایکرده مَزه تو رگ . تو اتاقم پای اینترنت نشترم ، پنجره باز اُمکرده و از صدای بارون لذت مبرده ، خیلی احساس خوبی
اُمسته عجب پسین خاشی ، هوا بارونی و یک عصرانه خاش ، همیطو تو اینترنت یه مقاله سیاسی مخوند که یه بیت شعر از کمال الدین اصفهانی نظرم جلب ایکه :

"باش تا صبح دولتت بدمد ..... که این هنوز از نتایج سحر است"

به نظرم جالب هوند ، مواسته دمبال معنی شعر بگردم ....که موبایلم زنگ ایخا
- همه چی آرومه ... من چقد خوشحالم ...( صدای زنگی که بی تلفن میترا امنهاده)
با شنیدن ای آهنگ کیف امکه .. منتظر تلفنش هسترم.... :
- الو سلام میترا خانوم عزیز
- سلام آقا حسام کجایی ، اِمرو زنگ اتنزدن ... دگه تحویل ناگری ...
- امرو خیلی کار امسته ، اتفاقا همی الان مواسته بهت زنگ بزنم خیلی دلم بهت تنگ بودن ....
- خاب حالا ...تعریف الکی مکن .... اگه توا بیای الان سریع بدو ... مم ما و بپ ما وا هم رفتن طرف " شهرو" حالا حالا ئو هم نتان، حداقل تا ساعت 12 که برناگردن .
با شنیدن ای گپش حال امکه همه چیز برای یک شو دل انگیز جور هسته ، جواب امدا :
- همی الان یه دوش اگِـرُم اتام چیزی اتناوا ؟
- فقط سر راه دوتا مایی سرخو بِگِه ، تکه نکنت ، بی تو فر موات ، یخو میوه و وسایل سالاد هم بگه ... صبا خاله شو نهوندن
- باشه فقط یه دوش اگرم حداکثر تا 45 دیقه دگه اونجام .
حدودا 4 ماهی شبوده که وا میترا عقد هسترم . ولی خانواده سختگیری شوهسته و حتی وقتی با هم مواسته بریم صحرا یکی دمبال مون شافرستا. خیلی وقته منتظر یه موقعیت هستریم که وا هم تنها بشیم . نا سلامتی شرعا و قانونا زن و شو هستریم .
مه نادونم ای رسم هیش گفتن وا ای هزینه ون سرسام آور که بنیان اینهادن ، یکی مثل مه تا شواسته پول هیش خو جمع بکنت پیرش در هونده .
تقریبا برنامه ریزی موکرده که یه سال دگه هیش بکنیم . ولی که طاقت ایشسته تا اون موقع ....
خلاصه جون خو امشوشت و حسابی ریت امکرد ، ساعت تقریبا حدود 6 شبوده ، تا هوندم از خونه برم در مم ما گیر ایدا :
- حسام ، بره نون بگه بی شوم نون مونین ... بپت اتات نون تازه شوات .
مم ما عادتشن ، هرموقع عجله اته یا یک کار مهمی اته نا تونت کاری دستت ندیت ...
- مه ما برم کار امهه ، بی سامیه بگه بریت
- کار چه اته ؟ ... تو خجالت ناکشی تلو نرگت ...تو ای بارون ، بی دادات بفرستم در نونوایی؟... بی تو هم اگن مرد ؟ ... چوک گپ موکردن که ایطو جواب مون هادیت ... اصلن حالا که ایطو بو خودم ارم نون اگرم ... ما وقتی همسن وسال شما هستریم ...
مم ما خدا عمری شادیت ، وقتی شکفته رو دنده سُک سُک دگه ول کن نهه ، فوری هم غیض شـَگـِه شگو خودم ارم ...
- باش ، ارم ولی فقط تا رسیدم دم در، بیای پایین تحویل بگری ، از ماشین پیاده نابوم و ...
تا اسم ماشین اموا ، صدای سامیه از تو اتاق در هوند :
- ماشینو می خوای چیکار ؟ من لازم دارم . می خوام با شهلا برم بیرون کار دارم...
مم ما که دگه اعصابش حسابی خورد بوده ایگو :
- ای مرد شور تو با این شهلا رو ببرن ، تو دیگه کدوم گوری می خوای بری ... دوتا لندهور گپ موکردن یکی از یکی تن لش ته ... فقط بلدن هیکل تلو بکنن ...
مه که امدی هوا پسن یواشکی تـُـت خو امگه و از خونه امزه در . در نونوایی که رسیدم امدی خیلی شلغن اول رفتم بی نوبتی بگرم ، صدای همه در هوند و امشوکردی آخر صف ...
نون امبرد در خونه و زنگ امزه بی سامیه تا بیاد نون تحویل بگنت ، (بپ و مم ما تو خونه وا مه بندری گپ شازه ولی وا سامیه فارسی ، آخرشم نه ما مفهمی دلیلش چن ،نه خودشون !) :
- بیا این نونا رو ببر بده مامان
- الان میام ولی باید منو تا در خونه شهلا اینا برسونی...
- بابا من کار دارم چرا متوجه نیستین ؟
- من که می دونم کارت چیه ، لابد با میترا خانوم قرار داری .
- دارم که دارم .... زود باش بیا برسونمت دیرم شده.
حالا شما فرض بکنی مه از امیرآباد باید به خانوم امرسونده داخل هدیش (با اون دنگ و فنگش ) بعد رفترم گلشهر خیابون دانشگاه ... ولی چاره ای امنهه ، بالاخره راضی بودم برم .
از هدیش که در هوندم سریع رفتم طرف بازار مایی چی و از همو پشت بازار میوه و وسایل سالاد هم امگه . خوشبختانه خیلی اونجا معطل نبودم فقط تنها مشکلی که امسته ایه که چراغ بنزینم روشن بوده نگاه ساعت امکه ، یه ربع به 8 بوده ... گذر زمان خیلی سریع هسته و با خوم حساب امکه اگه برم بنزین بزنم حداکثر نیم ساعته ارسم در خونه شون.
تو پمپ بنزین خیلی زود تر از اون زمانی که فکرش مکه نوبتم بو خیلی خوشحال هسترم . فکر مکه دگه مشکلات تموم بودن و احتمالا یه چند ساعتی با خیال راحت اتونم پیش میترا بشم .....
تو تصورات خوم الان پیش میترا هسترم و گل ماگفت و گل ماشنفت ...
تو حال و هوای خوم هسترم که حواسم به بنزین نهه و امدی که ای دل غافل باک پر بودن و پولش ابوت 40 تومن . مه که بعد از خرید فقط 13 تومن تو جیبم هسته ... با پمپچی صحبت امکه بنده خدا راضی بو 10 تومن بگنت و کارت و مدارک ماشین هم ایگه که بقیش بعدا براش ببرم.
خلاصه تو فکر خوم از ای هفت خوان رستم خلاص بودرم و شوتش امکه به طرف خیابون دانشگاه. بارون شدید ته بوده و خیابون بوده پر از هو ، صدای جیر جیر برف پاکن ماشین هم رو اعصاب هسته ، ولی در کل هوای لذت بخشی هسته .... صدای زنگ موبایل به مه سرحال ایوا
(همه چی آرومه ... من چقد خوشحالم) ...
میترا هسته و طبق معمول سُک سُک شکه که بیچه ایقد دیر امکردن . در حال توضیح دادن اتفاقات هسترم که امپیچی تو خیابون دانشگاه و با غرور به میترا امگو :
- عزیزم ، فرش قرمز بکرد که تا 1 دیقه دگه عشقت دم درن ...
- مه اتام تو پنجره کلید اکردم بدو بالا .... آیفون خرابن
- ای بابا ، ای آیفون شما هم همیشه خرابن که ، بزار الان پارک اکنم اتام بالا
( پایان قسمت اول)
.
نویسنده : خالو مجید
عکس : سیاورشن

کیف چرمی (کسمت اخر)


http://s3.picofile.com/file/7506166448/kiwwqqq.jpg
با صدای زنگ موبایل ، بیدار بو ، هنوز گیج هسته و اینافهمی چه بودن ، موبایل همچنان زنگ شخا ... بدون اینکه بلند بشت موبایل ایسید ، نگاه ایکه ایدی عظیمن :
- الو ....
- الو جمال ، تو هنو خویی ، بیچه گوشی ناسیدی 10 بار زنگ ام
زدن ..... ساعت ده و نیمن ، اتناوا بری سرکار مگه؟
- باش ... باش ... الان ارم ...
- اگـَمو، دوش شو تو عالم مستی یه گپونی راجع به پول تزه منظورت چه هسته ؟ ... اگه پک و پولی چیزی اته بگه تا بریم پهلو ایسوف کهره معامله جوش هادیم ... حیفن و ...
- قربانت عظیم ، مه مخلصتم ، فعلا بی خیال مه بش .... تو نادونی چه خویی امدیدن، خیلی سرم درد اکردن ، دوش شو زیاده روی مـُکه...
- اگه حالت خوب نین بیام اتبـبرم دکتر !!
- نه دستت درد نکنت ، دو تا کودئین اخارم خوب ابوت ... فعلا کاری اتنین؟
- نه خدافظ ، فقط سرحال بودی یه زنگی بزن ...
انگار دنیا بهش شداده ، یه نگاهی به پولون که همیطو اطراف کیف رخته ایکه ، از ته دل خنده ایزه و با خودش ایگو :
- چه خو عجیبی ، عین واقعیتَ ، خدایا شکرت ... مه نادونم ای امتحانَ یا تواسته حالم بگری ..... هههه
همو موقع یه زنگ ایزه به کریمی یکی از دوستونش تو تاکسیرانی :
- سلام آقای کریمی خوبی
- سلام آقا جمال گل ، کم پیدایی دگه طرف ما ناهوندی ...
- زیر سایتم ... اگم یه سوال امسته . دوش کسی نهوند بگیت کیفم گم بودن...
- اتفاقا ، یه جوونی هوند بنده خدا خیلی دست و پا خو گم ایکرده ... معلومه تو کیفش یه چیز خیلی مهمی بودن ... ولی مه شمگو ، اگه تو تاکسی ون ما بشت خیالت راحت ... چوکون ما آدمون درستی ان حتما پیدا ابوت.... نه که تو ماشین تو بودن؟!!
- بله ، شماره ای چیزی ایندا؟
- چرا شماره ایدا ولی باید بیای همی جا تا صورت جلسه بکنیم..
- اگه اشکال اینین شمارش هاده خودم زنگش بزنم ، صورت جلسه هم بی خیال بش ، خودت یه جوری ردیفش بکن .... با خود یارو کار امهه .
- خدا بگم چت بکنت باشه ، یاد داشت بکن...
جمال تلفن شهریار ایگه و زنگ ایزه :
- سلام
- سلام ، بفرمایید
- من راننده همون تاکسی هستم که دیروز .....
شهریار که از خوشحالی اینافهمی چه بکنت اینواشت حرف جمال تموم بشت و پری وسط حرفش :
- خدا رو شکر، کیفم پیش شماست ؟
- بله ... آدرس بدین براتون بیارم
- بنده هتل هرمز اقامت دارم اما اگه شما بفرمایید من برسم خدمتتون ....
- نه من تا 1 ساعت دیگه اونجا هستم
- توی لابی هتل منتظرتونم
جمال یه دوش ایگه و صورت خو هم سه تیغ ایکه و یه لباس تر و تمیز ایپوشی و حسابی افترشیو و ادکلن هم ایزه .... براش خیلی مهم هسته که شیک و مرتب بریت پیش شهریار.
وقتی رسی به هتل ، از ماشین پیاده بو و دوباره یتا اسپری از تو داشبورد در ایوارد حسابی خالی ایکه رو جون خو، لباس خو هم مرتب ایکه ، کیف ایسید و ره توی لابی .
وارد لابی هتل که بو بی شهریار ایدی ، شهریار هم که خیلی منتظر هسته فوری متوجه جمال بو ، بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات معمول جمال کیف رو تحویل ایدا ، شهریار که از دیدن کیف خیلی خوشحال هسته و شواسته یه جوری از جمال تشکر بکنت ، تعارف ایکه یه قهوه وا هم بخارن و یه گپی هم بزنن ، خیلی تمایل ایشسته با جمال بیشته آشنا بشت . جمال هم بدش نهوند و قبول ایکه و شروع شکه به صحبت :
- شما بندری ای؟
جمال که خیلی جا ایخارده چون اصلا فکر شنکه شهریار بندری بشت ، ایگو :
- بله .... البته مه بستکی ام ، ولی چند سالین بندرم ، مگه شما هم بندری ای؟
- اِه ، فرق اینین بندر و بستک و لنگه و مینو ، مهم اینکه فرهنگ ای استان اته ... خیلی راجع به فرهنگ مردم بستک امشنوتن ولی تا حالا نرفتم خیلی دلم شوات برم ... مه هم بندری ام ولی بزرگ شده تهرانم ...
- جالبن شما تو تهران گپ بودی ، ولی هم بندری خیلی خوب صحبت اکنی هم فارسی که صحبت اکنی اصلا لهجه اتنین...
- اتفاقا هر جا ارم همی اگن ، دست خانوادم درد نکنت که حتی تو تهران هم وا مه بندری گپ شوزدن ....
جمال یاد کیف که و ایگو :
- راستی یه نگاه تو کیف بکنی ببینی پول تون سر جاش بشت...
- شما مگه تو کیف نگاه توکردن که افهمی پول توشن؟
جمال جا ایخا و با خوش ایگو :
- گند اتزه جمال ، چکار اته ای گپون ازنی ... قهوه و کیکت بخا و بره...
ولی سریع به خوش جم ایکه و به رو خو اینوا و ایگو :
- البته مواسته ببینم شماره ای چیزی اگه تو کیف اته بهت زنگ بزنم .. ببخشید کار درستی نمکردن... شرمنده ...
- خیلی جالبن مه تا حالا فکر مکه شما در کیف باز تو نکردن که بر توگردوندن ... خیلی کم پیش اتات همچین آدمی که ایقد بتونت بی خوش کنترل بکنت ... آفرین باید مجسمه شما از طلا بگرن ... واقعا مه دستت ابوسم
و بلند بو بی جمال ماچ ایکه ... دوباره با هم صحبت شوکه و شهریار از کارش ایگو ، از دفتر بندر و قشم ، همیطو از سخت گیری بپش ، شهریار از عصبانیت بپش وقتی ایفهمیده که کیف گم بودن و عذابی که از دوش تا حالا ایکشیدن ایگو .... جمال هم از وضعیت زندگیش ایگو ، از دوری از خانوادش .... خلاصه کلی وا هم گپ شوزه ... ولی جمال راجع به خوی که ایدیده هیچ صحبتی اینکه ...
شهریار برای قدر دانی از جمال ایگو :
- حالا که تو ادونی چه تو کیفن ... هر چی توات بگه به عنوان هدیه تقدیم بکنم ... حتی اگه بگی تمام پولون تو کیف ماده با کمال میل تدم...
- دستت درد نکنت ، واقعا هر چی بخام مدی؟!
- هو تدم ، به قول چوکو " چکه چه توا " ؟ هههه
- تو کیفت یتا فندک استیل هسته مه خیلی خوشم هوندن ...
شهریار واقعا تعجب ایکرده ایگو :
- مرد حسابی ایهمه پول تو کیفن هیچی اتناوات ؟
- نه ، همو فندک خوبن ... البته اگه مشکلی نین
- مگه سیگاری ای ؟
- نه اتفاقا سیگاری نهم ، ..... فقط از فندکت خوشم هوندن .
شهریار از مناعت طبع جمال لذت شبو ، با خوش فکری ایکه و ایگو :
- باشه ای فندک مال تو ... یه خواهشی اتونم ازت بکنم ؟
- هرچی بشت با کمال میل ...
- همیطو که تمگو ، شرکت ما تو بندر و قشم هم ادامه فعالیت شوا هادیت و ما برای گردوندن ایجا به یه نفر نیاز موهه که مدیریت بکنت .... و حتما موات بندری بشت .... اتونی وا ما همکاری بکنی ؟
جمال که از پیشنهاد شهریار شوکه بوده یخو فکر ایکه و ایگو :
- البته بی مه خیلی سعادت بزرگین ، اما مه کجا و مدیریت شرکت وا ای گپی کجا ؟
- مهم نی یاد اگری .... هم زبانت خوبن ، هم بندری ای و از همه مهم ته قابل اطمینانی ... بپ ما هم اگه بفهمت 100% استقبال اکنت ...
جمال از تعریفون شهریار، کِیف شکه ولی به رو خو ایناوا ... با خودش فکر ایکه تمام مشکلاتش حل ابوت و اگه لایق بشت خوب اتونت پیشرفت بکنت ...
شهریار که معلومه که از ته دل شوات با جمال همکاری بکنت همیطو با شوق و ذوق ادامه ایدا :
- اولش مه خودم اتام بندر و راه تکردم ، بعد کم کم خودت دگه باید بچرخونی ... سه ، چهار ماه دگه هم باید بریم چین بی قرارداد .... پاسپورت که اته ؟
- ب ... بله ... بله .... امهه
- خاب په حلن ...
*******
جمال از هتل در هوند ، با دست چپش فرمون ماشین ایگفته و با دست راستش با فندک بازی شکه ..... با وجود ایکه شرایطش نسبت به روز قبل هیچ فرقی اینکرده ، احساس شکه خوشبخت ترین آدم روی کره زمینن . با خوش فکر ایکه شاید الان بهترین دوران زندگی خو تجربه نکردن ... در عرض 24 ساعت به اندازه سالها تجربه کسب ایکردَه .... فقط یه چیز خیلی ذهنش مشغول ایکرده ..... خودشم اینافهمی که آخرش بیچه بی شهریار جواب منفی ایدادن ...پایان
.
نویسنده : خالو مجید

(با تشکر از تمام دوستانی که داستان هر چند ضعیف مه رو شوخوند ، نظر شدا و لایک شوزه . ممنون ابم از دوستانی که صاحب نظرند اگر قابل ادونن با نقدشون بی ای حقیر راهنمایی بکنن .......... خالو مجید)
.
گپ و گویش بندرعباسی : خالو مجید عزیز شادت بگردُم وخیلی ممنون اَ شما که زحمتت اتکشی و ای کصته جالب بی صفحه اترستادی ، کصه خوب ایسته و انشالله همراهی شما وا ای صفحه ادامه ای بشت ،، البته همیشه شعرون جُون شما زینت بخش ای صفحه بودی و اعضای صفحه اَ کارون شو اسکبال شو کردی

کیف چرمی (5)


http://s3.picofile.com/file/7506162896/262897_374903659249300_941444123_n.jpg
جمال شوتش ایکه که بریت طرف انبار و طبق معمول در حال رانندگی وا خوش سُک سُک شکه :
- یک روز بدون مه ناتونن کاری انجام هادن ، ای عظیم کی شوا کار یاد بگنت ، خدا ادونت ... یتا کارتن شوا جابجا بکنت ، باید حتما نظر مه هم بگنت ... کم
کم باید عادت بکنت بدون مه کار بکنت ... ایطو فایده اینین ...
جمال رسی در انبار هر چی نگاه ایکه ماشین عظیم ایندی....
زنگ ایزه به عظیم :
- کجایی عظیم؟ مه در انبارم
- بدو داخل ...
- اِه ، تو داخلی په ماشینت کم جان ؟
- م..م .. مگه دم در نین ؟
- نه کجا؟ مه که نادیدم ...
جمال متوجه بو عظیم مِن مِن اکردن ایگو:
- چه بودن راستی بگه ... به چه بووش بودی ؟
- نه ... چیزی نین بدو داخل در بازن ...
- در بی چه باز تونهادن ؟
- چقد سوال اکردی ، بدو داخل دگه...
جمال به گپ زدن عظیم مشکوک بو ...
خوب نگاه دور و بر خو ایکه، همه چیز به نظرش غیر عادی شهوند...
کوچه خلوت هسته ، بی بی خیجه که همیشه سر کوچه شنشت و تخمه شفروخت نهسته . یتا سوپور هم کوچه جارو شزه که تا حالا شی ندیده ، البته لباس نارنجیش هم نوِ نوَ ، انگار همی الان از تو پلاستیک در شواردن ، جارو هم بلد نهه بزنت و همیطو فقط جارو خو به زمین شکشیده ، اصلا قیافش از دور داد شزه که یارو ایکاره نَن ... چند متر او راه ته یتا 405 نوک مدادی پارکَ که کاپوتش بالا شوزده دو نفر هم دور ماشین شوگفته ، معلومه الکی دست تو ماشین اواردن و بیشته حواسشو به جمال هسته . همه ایشو تو چند ثانیه بررسی ایکه و متوجه صدای عظیم بو که شگو :
- الو.. الو... جمال په چه بودی ؟
جمال فوری گوشی قطع ایکه و آروم از بغل همو ماشین خراب رد بو ، تو آینه حواسش به همو دو نفر هسته ، تا هوند از کوچه بریت صحرا ، کاپوت ماشین خو شوبست و سوار ماشین بودن و حرکت شوکه دگه مطمئن بوده که خونه لو رفتن و به عظیم شوگِفتن .... خیلی ترسیده دو راه بیشتر اینهه ، یا به خوش تسلیم بکنت و یا در بریت ... یهو یاد مواد تو انبار کفت ، با خوش ایگو :
- اگه به خودم تسلیم بکنم ، حتما کلکم کندن .... خیلی وضعم خرابن
جمال تا بخودش هوند ایدی دو تا الگانس با سرعت بهش نزدیک ابودن .... جمال پا اینها رو گاز و شوتش ایکه و دو تا الگانس وا همو 405 هم دنبالش ...
ایناتونست حواس خو جمع رانندگی بکنت . انگار دنیا رو سری خراب بوده ... دلش شواسته از ته دل گریخ بکنت . با خودش شگو :
- خدایا غلط امکه ، فقط یه فرصت دگه به مه هاده .... مه آخه چه کارم به قاچاق مواد ... ای خدا کمکم بکن ...
صدای آژیر الگانس که حالا دگه خیلی بهش نزدیک بوده به جمال به خودش ایوا ... همیطو که نزدیک شبو تو بلندگو هم اخطار شدا :
- زانتیا ، نگه دار ... زانتیا ...
از تو محله ایکردی رو خیابون اصلی ، چهارراه اول که رسی شانسش ایگه و چراغ سبز بو ، چهارراه بعدی ایدی چراغ سرخن ... هوند از چراغ رد بکنت ، یتا موتوری با زن و بچه جلوش سبز بودن ... یا باید به موتور ایزده یا الگانس که از سمت چپ بهش ایچسپونده ...... در یه لحظه باید تصمیم ایگفته .... فرمون ایدا رو الگانس و ...

*******
صدای برخورد دو تا ماشین و صدای ترمز با هم قاطی بوده ... تموم دنیا تاریک بوده و دور سرش شـَچَرخی ، احساس بی وزنی شکه .... همه چیز در یک لحظه هوند جلو چشمش ، خونه بپش تو بستک وا اون درختون گارم زنگی و لیموی تو حیاطش .... یادش هوند که چطو وا هزار بدبختی و پارتی بازی براش تاکسی در شوارده ... یادش هوند وقتی بعد از چند سال ایتونسته دانشگاه قبول بشت ، چقدر خوشحال هسته .... بی عظیم یادش هوند ،که چقدر آدم ساده و پاکی هسته...... حوریه که شواسته بی ادامه درسش بیارتش بندر ..... ولی با پیدا کردن کیف چرمی و پولون توش ، چطو به ای سرعت همه چیز از بین رفته .... دگه تاکسی خو ایفروخته ..... دانشگاه هم ایناره ..... حتی عظیم هم دگه اون آدم سابق نهه و به ای سرعت عوض بوده ...
صدای آژیر پلیس تو گوشش کم کم گنگ شبو .... همراه با صدای گنگ آژیر احساس ایکه از یه جایی سقوط نکردن و تو هوا معلقن ، آخرش یه ضربه محکم و ....

(پایان قسمت 5)

خالو مجید
عکس : رهبر امامدادی

زار


http://s3.picofile.com/file/7506157525/402367_468928913141701_1433858729_n.jpg
همچنان زل زده بود به من و داشت مرا باچشم هایش می خورد. چشم هایش سفید سفید بودند. نگاه هیزی داشت وبعضی وقت هاهم چشمک ولبخندی می زد. موهایش پریشان شده بود ودر صورتش ته مانده ها ی آن معجونی که چند روز پیش به تمام بدنش مال
یده بودند دیده می شد و بخصوص آن علامتی که روی پیشانیش رسم کرده بودند، خشک وزشت شده بود. پیراهن سفیدش هم مثل جگر زلیخا پاره پوره شده بود.

بابا زار ازچند روز پیش دستورا کید داده بود که هیچ مردی نباید به اتاق وارد شود. تنها زنها می توانستند، چون بابای زار تشخیص داده بود زاری که دراوحلول کرده یک زار مردانه است واز شرق سواحل آمده که مدتی هم سرگردان بوده. حال چگونه به اینجا آمده وبا او آشنا شده، خدا می دانست. حالا باید چند روزی استراحت کامل می کرد تاخستگی ونگرانی اش بر طرف شود وآن وقت به شرح ماجرا بپردازد.

وقتی به شیرین نگاه می کردم باورم نمی شد این همان شیرینی باشد که تمام محل را با زیبائی خود قرق کرده بود وتمام بچه های محل ردیف و... (؟)
خیلی از مادر ها آرزو می کردند که او عروس خانه شان بشود.

شیرین مثل اسمش شیرین وزیبا بود. توی محله زبان زد خاص وعام بود وبچه های محل روزی نبود که سر او باهم بگو مگوئی نداشته باشند ویا دعوائی راه نیندازند. زن های محل اورا نفرین می کردند وبلای آسمانی می دانستند.
خیلی مهربان بود وبا همه خوش وبش می کرد. ابائی از حرف ها ومتلک هائی که می گفتند نداشت. درآن زمان، خوش وبش کردن یک دختر با پسرها گناه کبیره بود، ولی او همه چیز را به شوخی می گرفت. گرچه خانواده اش ازرفتار وبرخورد او نا راضی بودند، اما به دخترشان اطمینان کامل داشتند ومی دانستند که او بیدی نیست که به هر بادی بلرزد.

خیلی آزار دهنده بود. چشم هایش دیگرآن زیبائی را نداشت. رنگ صورتش زرد شده بود وسینه هایش هم چون دولخته گوشت شده بودند وسفتی خودشان را از دست داده بودند. موهایش پریشان بود واز شادابی قبل خبری نبود.
پدرش همیشه می گفت:
- یه عمرجون کندم تا به این قامتش رسوندم ، امید داشتم که یارم باشه، نه طناب دارم ، وحالا داره جلو چشام می چزه. این شیرین دیگه آن شیرین نیست!

با مشت چنان به دیوارکوبیدم که دستم خراش برداشت. شیرین از این کارم جیغ کشید وخودم چنان دردی احساس کردم که اشک از چشم هایم جاری شد. خوشبختانه ازجیغ شیرین وناله من کسی با خبر نشد وگرنه واویلا می شد.
کمی بااو شوخی کرد م وپرسیدم : توکجا شیرین و دیدی ، که عاشق او شدی؟
شیرین که آفریقا نبوده. او حتی دو ده اینور و اونور نرفته ، چه رسد به آفریقا !
گذشته ازاین، مگه تو نمی دونستی رحمان عاشق شیرین است؟
با این گفته ی من رویش را بر گرداند ومن فهمیدم که حسود یش شده واخم کرد. به او گفتم: راستش رو بگو! دعاها و وردهای با حبیب تورا آورده یا این که واقعأ عاشق شیرینی؟
لبخندی زد به گونه ای که گویا مرا پرت ا ز معرکه دیده باشد و لابد درذهن خودش گفت: این دیگه کیه، مگه عشق وعاشقی با دعا وجادو وجنبله.

خیزرانی را که بابای زاربالای سراو گذاشته بود برداشتم وآن را دست به دست کردم وباشوخی به طرف او نشانه رفتم. ترسید. خودش راجمع وجور کرد واز حالت قبلی بیرون آمد. دو زانو نشست وسرش را میان دودستش پنهان کرد.
گفتم: نترس! آفریقائی ها که ترسو نیستند.
خیزران را خیلی ملایم روی سرش گذاشتم وبا حالت تهدید گفتم:
راستش رو بگو! چه جوری اومدی اینجا؟ چه جوری دلت اومد که این دخترمعصوم رو...
کار خطر ناکی بود. کافی بود بابای زار ویا یکی از ساکنین خانه می فهمیدند ویا می دیدند. خیلی بد می شد. باحبیب سخت عصبانی می شد ودیگر هیچ وقت مرا در این مراسم راه نمی داد واز همه بد تر، اگر اتفاقی می افتاد تمام کاسه کوزه ها سر من می شکست ونفرین زده می شدم وحتی هزینه وخسارت آن را هم باید خانواده ام پرداخت می کرد.
بعضی مواقع شوخی می تواند کار دست آدم بدهد ولی من جوان بودم وگوشم به این حرفا بدهکار نبود. گرچه ترس ولرز هم داشتم ولی غرور وشیطنت قوی تراز ترس ولرز بود.

هیچ وقت اورا دل گیر وافسرده ندیده بودم. هوای بهاربندر، هوای گشت وگذار و هوای عاشق شدن است. ملس ودل انگیز، بخصوص وقتی که نسیم سهیلی بوزد. لباس خوشرنگی به تن داشت وتورسیاه رنگی با حاشیه منجوق شده بر شانه انداخته بود وسلانه سلانه راه می رفت. انگار کبکی بود که می خرامید. گرچه آن لبخند همیشگی را نداشت ولی همان شیرین بود، چون اسمش شیرین.
با لبخندی سلام کردم. انگار حوصله نداشت. از جِلبیلش* تعریف کردم وپیراهن زیبائی که به تن داشت، اما با نگاهش فهماند که حوصله ی هیچی را ندارد. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که اینطور بی حوصله ودمغ شده است. دلم می خواست با او حرف بزنم، مشکلش را بفهمم واگر کمکی از دستم بر آید با دل وجان انجام دهم. ولی توی دلم گفتم: حالابه یک الف بچه کی اعتماد می کنه که مساله ومشکلش رو با او مطرح کنه؟
به نظرم آمد دارد گریه می کند. قطره اشکی ازچشمانش سرازیر شد و بغض برگلویش چنگ انداخت. گریه ازاعماق قلبش بیرون می زد. گریه ای که قلب را آزارمی داد. این گریه بغض انباشته ای بود که مدت ها درخودش نگه داشته بود وبرای کسی خالی نکرده بود وحال داشت خودش را خالی می کرد ومی ریخت همچون دانه ی باران که خودش ومن را خیس می کرد. بهانه ا ی برای حرف زدن پیدا کردم.
گفتم: شیرین چته؟ چرا گریه می کنی؟ با خونه حرفت شده یا پسرای محل تورو اذیت کرده ن؟ چی شده؟ به من اعتماد کن. من با تمام وجود م کمکت می کنم.
با حالت بغض آلود گفت: همه تون سرو ته یه کرباسید! اول حرف ازکمک و دوستی می زنین ولی بعد همه چیز یاد تون می ره. فقط می خواید ...
خیلی ناراحت شدم وبه گونه ای به من برخورد. قدم هایم را آهسته کردم. درحالتی برزخی قرار گرفته بودم. کمی با خود کلنجار رفتم. حرفش خیلی گزنده بود. فکرنمی کردم این برخورد را بخواهد با من داشته باشد زیرا من هیچ وقت مزاحمتی برای او ایجاد نکرده بودم وحتی دورو براو به قول معروف نمی پلکیدم. حتی خودش به چند نفر گفته بود که فلانی با دیگران فرق دارد، ولی این بار نمی دانم چرا این حرف را زد.
غورکردن در موضوعی این چنین دریک زمان کوتاه کمی سخت بود اما خودم را راضی کردم که این حرفش از روی ناراحتی ست ویا اذیت وآزاری که دیده.
وقتی دید که من قدم هایم کند شد وفاصله ای بین خودش ومن احساس کرد برگشت ومکثی کرد و با حالت افسرده گفت: از حرف های من ناراحت شدی؟ بدون تکلف ویا اینکه تعارفی کرده باشم گفتم: آره، حرفت خیلی گزنده بود وبهم برخورد!
اشک مثل باران بهاری از چشمانش شروع به باریدن کرد. می خواست خودش را سبک کند ومن نمی دانستم چه کنم. آیا آغوشم را به رویش بگشایم تا برایش ماوائی باشد، برایش امنیتی باشد یا که تنها نظاره گر بارید ن اشک هایش باشم؟ وامانده بودم ونمی دانستم چه کنم. سنگینی لحظات را احساس می کردم. ترسی مرا فرا گرفته بود. نه ترس از حرف های اوبلکه ترس ازپچ پچ همسایه ها، کنایه ها وبه انگشت نشان دادن ها. اما من منطق لحظه را پذ یرفتم ودرپناه دیوارآغوشم را ماوای او کردم وگفتم: گریه کن. هرچه می خوای گریه کن. گریه تورا سبک می کنه.
پس از این که کمی آرام شد، شروع کرد به صحبت کردن. گفت: تو یه بن بست عجیبی گیر کرده م. مث جوشکی* که تو بارون گیر کرده ونمی تونه پرواز کنه. بارون پرامو خیس کرده. نمی دونم چه کنم.
وباز شروع کرد به گریه کردن ومن نگران او بودم. اگر کسی ما را در آن وضع می دید خیلی بد می شد.
گفتم: گریه نکن، با گریه که کار درست نمی شه، کمی به خودت فکر کن! اگرکسی ما را با این حالت ببینه خیلی بد میشه وخدای نا کرده فکرای بدی خواهند کرد، پاشو بریم یه جای بهتر.

- رحمان مرا تهدید کرده که اگر با او ازدواج نکنم به من زار خواهد داد! گفت رفته پیش باحبیب دعای زار گرفته وکافی ست که آنرا بخواند وشب چهارشنبه یک مرغ سفید را بکشد وبا خون ودعا مخلوط کند و آنرا چهارگوشه ی خانه ی ما بریزد وخود مرغ ... (؟)
خنده ام گرفت. سرم را که پائین بود بلند کردم ونگاهی به او انداختم واو هم مرا نگاه کرد وخیلی جدی وبا ناراحتی از من پرسید: برای چی می خندی؟ و با قسمی که چاشنی حرف هایش کرد گفت:
- راست می گم، عین حقیقته. حرفی رو که او به من گفته دارم به تو می گم و می ترسم ونگرانم که او اینکاررو بکنه ومنو آلوده ی زار کنه ومن مر گ تدریجی خودمو احساس می کنم.
تاثرو درد بزرگی که داشت همراه باغصه هایش درقالب اشک ازچشمان ترسیده اش فرو می ریخت .
- زار به این سادگی نیست که او می گه. اومی خواد تورو بترسونه، همین وبس. تو نباید بترسی. ازهمه مهمتر اینه که این موضوع نباید فکروذهن تورو مغشوش کنه وگر نه خود به خود مبتلا می شی. تا اونجائی که من می دونم باحبیب زار رو بیرون می کنه و هیچ وقت زار رو به کسی نمی دهه. رحمان می خواد تورو با این ترفند رام خودش کنه و واقعا چقدراو باید ریاکار وکثیف باشه که با احساس وروح تو این جوری بازی کنه، وگرنه عشق وعاشقی حدیث فرهاد دارد.

ترس وهراس ذهنش را تسخیر کرده بود ونگرانی درچهره اش نمایان بود؛ ترس از زار، ترس از زندگی و نگرانی از آینده. تاحالا من با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. به او چه بگویم. اول که او را نگران دیدم فکر کردم کسی مزاحمتی برایش ایجاد کرده است و می شود با تشری غائله را ختم کرد. فکر نمی کردم که مشکل ومسئله اش زار باشد، آن هم با دعای باحبیب. با هر که می شد طرف شد ولی با باحبیب نه. آن هم من، یک الف بچه ای که نمی دانستم قبله کدام طرف است.
- بگو کمکم می کنی ؟
گفتم: حتمن کمکت می کنم .
شادی درچهره اش نمایان شد. با دست اشک هایش را پاک کرد. وقتی فهمید که واقعا می خواهم کمکش کنم اعتمادش به من بیشتر شد.
گفت: می دانم که مادرت اهل هوا وزار است وبا باحبیب رابطه خوبی دارد. می خواهم تو در این مورد به من کمک کنی. مادرت می تواند با باحبیب صحبت کند تا دعایش را پس بگیرد. هرچقدر پول بخواهد من می دهم، پدرم می دهد.
من رحمان را دوست ندارم. او نیتش پلید است. او جسم مرا می خواهد نه عشق مرا و من نمی توانم. من کس دیگری را می خواهم. ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. عاشق همد یگریم وقراراست مادرش را بفرستد خواستگاری. ولی رحمان پایش را کرده توی یک کفش ومی گوید که اگربا او ازدواج نکنم و زن او نشوم روزگارم را سیاه می کند و زار سختی به من می دهد، زار آفریقائی ، زار سوهیلو. من می ترسم ، شب ها خواب ندارم. همه اش کابوس می بینم. یک شب خواب دیدم که زارم گرفته و سروگردن خودم را می جنبانم وچهار دست وپا، عین بچه ها، ازاین گوشه ی اتاق به آن گوشه می روم. جمعیت زیادی بود. همه ی آنها لباس سفید پوشیده بودند ودستار سفیدی برسرانداخته بودند. صورت و قیافه ی آنها معلوم نبود. یگ گروه با دهل های کوچک و بزرگ وخیزران به دست، آهنگ های عجیب وغریبی می خواندند. رحمان درمیان آن جمعیت بود واو هم با گروه همراهی می کرد. آهنگ موزونی بود ولی ازصدا وترانه هیچ چیزی مفهوم نمی شد. زنان ومردان بسیاری در وسط آنها می رقصیدند. رقص معمولی نبود، فقط سرمی جنباندند. همه شان قلیان می کشیدند. بوی مشمئز کننده ای از کشیدن قلیان به مشام می خورد. بعد ازچندی از حال عادی وطبیعی خارج می شدند وبا یک جیغ بلند شروع به سرتکان دادن می کردند.
رحمان با گشته سوز* بطرف من آمد ومن نگا ه حریصش را دیدم. نگاه حریص همه شان که به من زل زده بودند وبا چشم هایشان مرا می خوردند. رحمان نگاه هیزش را همه جا گرداند ودستش را فرو کرد توی سینه ام و پستان های مرا مالش داد ومن چندشم شد. راه گریزی نداشتم. از کار زشت رحمان هیچ احساس خوبی نداشتم، فقط بی زاری. نفرتم به او بیشتر شد وهر چه دست وپا می زدم بیشتر وبیشتر در چنبر آنها فرو می رفتم. رحمان گشته سوز را رها کرد ودستش را بر گردن من حلقه کرد ودوزانو روبروی من نشست وما عین دو قلوها ی بهم چسبیده و جدا نشدنی چنان سررا تکان می دادیم که انگار باد شدیدی که بر ما می وزید ما را می جنباند نه خود ما. احساس منگی به من دست داده بود. نمی دانم ازطعم وبوی آن معجونی بود که رحمان زیر بینی ام گرفته بود یا این که از مالیدن سینه ام بود که رحمان مانند یک حریص گرسنه به آنها چنگ انداخته بود. زانوهایم قدرت نگه داشتن مرا نداشتند. می خواستم بنشینم اما نمی توانستم. سر پا ایستادن هم یک جور بی حرمتی بود، اما مگر حرمتی وجود داشت؟ مگر کار زشت وبی پروای رحمان حرمتی برای من باقی گذاشته بود؟ نمی دانستم چکار کنم. مایوس ودرمانده شده بودم. رحمان عین دیوانه ها شده بود و دیگر آن رحمان چند لحظه قبل نبود. دست هایش دیگرآن قدرت اولیه را نداشتند، شل شده بودند وبجای حلقه ی گردن من روی دو زانویش افتاده بود. مرا با سر دعوت به همراهی می کرد ومن مات ومتحیربودم. ذهن وفکرم دیگر کار نمی کرد. صدا بود وپژواک، پژواک یک همهمه ی نا شناخته ونا مفهوم. همه با هم حرف می زدند. فقط خودشان می فهمیدند چه می گویند. مانده بودم که چه کنم. یکی با گشته سوز پیش آمد و آن را جلوی بینی ام گرفت. رحمان ناراحت شد وگشته سوز را از دست او گرفت وبا الفاظ نا مفهومی به او چیزی گفت واو هم سر اطاعت فرود آورد. بوی کندر وگوره کو* مشام مرا آزار می داد ویک نوع رخوت وبی حسی وجودم را فرا می گرفت. پس از چند لحظه دیگر نفهمیدم چه شد و مثل آنها شروع به سر تکان دادن کردم . توی یک دنیای دیگری رفتم، دنیائی که بادنیای ما فرق داشت.

وقتی موضوع را به مادرم گفتم مادرم تعجب کرد. جوابی برایم نداشت. ازاو خواستم که این موضوع را با کسی درمیان نگذارد. مادرم گرچه زن تحصیل کرده ای نبود، ولی تجربه ی زندگی اوراحسابی پخته کرده بود. متانت او همه ی ما را شیفته اش می کرد. به خودم می بالیدم که چنین مادری دارم، سنگ صبورما بود، سنگ صبور همسایه، فامیل وحتی آن هائی که نمی شناخت. در زندگی خوشی ندیده بود. سن وسالی نداشت که با پدرم ازدواج کرده بود ودو سه بار ازهم طلاق گرفته بودند. دیگر هیچ وقت به خانه بخت نرفت. بقیه عمرش را پای ما نهاد وما هم به هزارو یک دلیل اورا بیشتر پیر وافسرده می کردیم.

مادرنگران شیرین بود چون خودش این درد وزور گوئی ها را تجربه کرده بود ومی دانست که زندگی بدون عشق ودوست داشتن یعنی چه، بخصوص وقتی زور وتهدید درمیان باشد. ترس برش داشته بود که نکند رحمان بلائی سر شیرین بیاورد. همیشه می گفت زن جماعت عین درختی است که همه می خواهند سنگی به آن پرتاب کنند. آدم خرافاتی نبود.
با صدای حزن آلودی گفت: پسرم، اگر می تونی شیرین را بیار خونه تا با او صحبت کنم.

از گرسنگی دلم داشت ضعف می رفت. تکه نانی با شکر وروغن که رویش مالیده بودم به نیش کشیدم و دوان از خانه بیرون رفتم .
بیرون خانه ی شیرین، منتظرنشستم تا شیرین از خانه بیرون بیاید. انتظارم به درازا کشید. دیگر آوازی نمانده بود که برای خود نخوانده باشم. به دنیای خود سفری کردم.

سیزده چهارده سالی داشتم. چند خانه بعد از خانه ی دوستم، خانه ی سر پاسبان ..... بود. دوتا دختر داشت که هر دوشان زیبا بودند. هم سن وسال ما(؟) من بودند. تازه در کتاب ها خوانده بودم که چطور آدم عاشق می شود واصلأ عشق چیست. یک لب خند، یک نگاه ، طپش قلب وهمیشه به او فکر کردن. ومن به قول معروف عاشق شده بودم. هر عصر کارم این بود که دوچرخه ای را که دائیم برایم خریده بود برمی داشتم، گرامافون تپازی را که مال دوستم بود، روی ترک دوچرخه می گذاشتم وبلند گوی آن را با دو کش محکم روی فرمان می بستم وسلانه سلانه دور کوچه ی آنها پرسه می زدم. صدای گرامافون را تا آخرباز می کردم وآهنگ های فیلم هندی سنگام را که عاشقانه بود پخش می کردم. چه خوش بود؛ با یک نگاه ویا یک لبخند عاشق شدن وعاشقی را همین دانستن. وه که چه دنیائی داشتم. غیر ازاین ها چیز دیگری را نمی شناختم وسرمست از آن نگاه ویا لبخند، با یک دنیا انرژی به خانه برمی گشتم.

صدای پایی مرا ازآن حال خوش به در آورد. خودش بود. با دیدنش خوشحال شدم. با لبخند ی گفت:
- دیگه همسایه ها و همه ی شهر می دونن که تو داشتی آواز می خوندی ودور و برخونه ی ما پرسه می زدی. اینکارا چیه که می کنی؟ از تو بعیده حالامن که هیچ.
گفتم: بی خیال این حرفا باش. اگه قرار باشه با حرف این و اون ما زندگی کنیم ول معطلیم. همسایه ها هرچی می خوان بگن. و به شوخی گفتم: چیز بدی که نمی گن. کی از تو بهتر؟ خنده ای کرد و گفت: پس توهم یه چیزت می شه وگرنه این همه ساعت خودتو علاف من نمی کردی!
گفتم: کجاشو دیدی، تازه اول کارمه. آدم عاشق مث گرگ گرسنه اییه که ازاین چیزها نمی ترسه .
خندید وگفت: آدم عاقلی هستی. با زور و تهدید کارت را پیش نمی بری بلکه با حرف های قشنگ طرفو رام میکنی. حالا بگو چکار کردی؟
- مرد و حرفش!
- خوب، صحبت کردی؟
- پس چی! من با مادرم ندارم، گجنیه ی رازمه.
کمی مکث کردم وادای خودشان را در آوردم، وقتی که می خواستند کسی رااذیت کنند، طاقچه بالا به قول معروف می زاشتند،منهم خواستم نازی کرده باشم.
- بگو دق مرگ شدم. نه اون وقت که فرصت نمی دادی من حرف بزنم ونه حالا که لام تا کام به زبون نمی آری. حرف بزن. من به اندازه ی کافی درد وغم دارم .
- مادرم گفت بیارش خونه تا باهاش صحبت کنم. می تونی همین حالا بری وراحت با هم حرف بزنین .

****

رحمان به ظاهر نگران حال شیرین بود ولی ته قلبش راضی بود که به خواسته هایش رسیده و قرار بود بعد از سفره گپ آن دو باهم عروسی کنند. این تصمیم را خانواده ی شیرین، درازای سلامتی شیرین گرفته بودند ولی شیرین مخالف بود وگفته بود مگر رحمان با جنازه ی او وصلت کند.

توی چارتا* چند حصیر بزرگ وخوش رنگ فرش شده بود ودر ته سالن که مشرف به شمال ودریا بود دو سه تا پشتی بزرگ برای شیرین گذاشته بودند.
شب، سنگینی خود را فرود آورده بود. خانه شلوغ بود وهمه دررفت وآمد بودند. پدر شیرین به مهمانان خوش آمد می گفت وبابا و مامای زار در اتاق دیگری برنامه کار را ردیف می کردند. شیرین در اتاق دیگری بود ودیگر آن مالیده های دارورا به صورت نداشت. عصر همان روز اورا با برنامه ی ویژه ای به حمام برده بودند.
منقل بزرگی پر از آتش وذغال درگوشه ای از چارتا گذاشته بودند وچند قلیان به ردیف در کنارآن. سمت دیگر منقل یک سینی بزرگ بود که در آن چند گشته سوز به ردیف چیده بودند. روبروی جای شیرین نوازنده ها بودند که دهل ولیوا* های خودرابه ردیف قرار داده بودند.

ساعت ازنیمه شب گذشته بود، با وجود شلوغی خانه، سایه ی اندوه وغم همه جا بود. شیرین داشت به آنچه که بر او گذشته بود، فکر می کرد، به ادامه زندگی ، به عشق، زار، رحمان، هستی و مرگ، به عزیزی که طراوت نفس هایش جان وروح راصیقل می داد، به فهم خودش، به ستیزی که با خودداشت؛ با مرگ وزندگی . اما فهم ودرکش در هاله ای گرفتار بود که اورا بیشترسوق میداد به تصمیمی که گرفته بود،تصمیم به پایان هستی خویش، واز این تصمیم راضی وراضی بود و نه تنها احساس نگرانی نمی کرد بلکه برعکس رخوت شرینی در او ایجاد شده بود واورا بیشتر تشویق وتقویت می کرد وبه این اعتقاد رسیده بود که: مرگ ، حقیقت عشق را بیشتر بیان می کند .


شیرین بعد از چند صباحی به وعده ی خود وفا کرد ومرگ را پذیرفت نه زور و... وگفته بود که بر مزارم بنویسید؛ «دختری که با مرگ، عشق را معنا کرد.»

اندوه وحسرتی دلم را آزار داد اما این آزاربرایم روشن نبود که از چی هست! از درماندگی ونادانی؟ ویا از اعتقادات بی مهابای اوبه سنت وخانواده بود، که زندگی را چه ساده وارزان فروخت!
غلامرضا دادنهال

جلبیل :یک نوع روسری توری سیاه زری دوزی که زنان در جنوب ایران در خانه می پوشند
جوشک: گنجشک
باحبیب: بابا حبیب
زار: اهل هوا- مراسمی درجنوب ایران که نقل وقول های متفاوتی در باره آن می شود. وبگفته ای ... که سیاهان مهاجر با خود از آفریقا آورده اند و نوعی ازخود بیخود شدن همراه با موزیک و حرکاتی رقص گونه است.
لیوا: ؟ نوعی ساز ضربی ( که آفریقائی ها استفاده می کنند)
سواحل: کشور افریقا
گِشته: معجونی ازکندر وداروهای گیاهی که مثل اسفند دود می کنند.
گشته سوز: ظرفی حلبی ویاسفالی که گشته را در آن می سوزانند.
گوره کو: معجونی ازکندر وداروهای ...
چارتا: ایوان
سفره گپ: سفره بزرگ

نویسنده : غلامرضا دادنهال