گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

زار


http://s3.picofile.com/file/7506157525/402367_468928913141701_1433858729_n.jpg
همچنان زل زده بود به من و داشت مرا باچشم هایش می خورد. چشم هایش سفید سفید بودند. نگاه هیزی داشت وبعضی وقت هاهم چشمک ولبخندی می زد. موهایش پریشان شده بود ودر صورتش ته مانده ها ی آن معجونی که چند روز پیش به تمام بدنش مال
یده بودند دیده می شد و بخصوص آن علامتی که روی پیشانیش رسم کرده بودند، خشک وزشت شده بود. پیراهن سفیدش هم مثل جگر زلیخا پاره پوره شده بود.

بابا زار ازچند روز پیش دستورا کید داده بود که هیچ مردی نباید به اتاق وارد شود. تنها زنها می توانستند، چون بابای زار تشخیص داده بود زاری که دراوحلول کرده یک زار مردانه است واز شرق سواحل آمده که مدتی هم سرگردان بوده. حال چگونه به اینجا آمده وبا او آشنا شده، خدا می دانست. حالا باید چند روزی استراحت کامل می کرد تاخستگی ونگرانی اش بر طرف شود وآن وقت به شرح ماجرا بپردازد.

وقتی به شیرین نگاه می کردم باورم نمی شد این همان شیرینی باشد که تمام محل را با زیبائی خود قرق کرده بود وتمام بچه های محل ردیف و... (؟)
خیلی از مادر ها آرزو می کردند که او عروس خانه شان بشود.

شیرین مثل اسمش شیرین وزیبا بود. توی محله زبان زد خاص وعام بود وبچه های محل روزی نبود که سر او باهم بگو مگوئی نداشته باشند ویا دعوائی راه نیندازند. زن های محل اورا نفرین می کردند وبلای آسمانی می دانستند.
خیلی مهربان بود وبا همه خوش وبش می کرد. ابائی از حرف ها ومتلک هائی که می گفتند نداشت. درآن زمان، خوش وبش کردن یک دختر با پسرها گناه کبیره بود، ولی او همه چیز را به شوخی می گرفت. گرچه خانواده اش ازرفتار وبرخورد او نا راضی بودند، اما به دخترشان اطمینان کامل داشتند ومی دانستند که او بیدی نیست که به هر بادی بلرزد.

خیلی آزار دهنده بود. چشم هایش دیگرآن زیبائی را نداشت. رنگ صورتش زرد شده بود وسینه هایش هم چون دولخته گوشت شده بودند وسفتی خودشان را از دست داده بودند. موهایش پریشان بود واز شادابی قبل خبری نبود.
پدرش همیشه می گفت:
- یه عمرجون کندم تا به این قامتش رسوندم ، امید داشتم که یارم باشه، نه طناب دارم ، وحالا داره جلو چشام می چزه. این شیرین دیگه آن شیرین نیست!

با مشت چنان به دیوارکوبیدم که دستم خراش برداشت. شیرین از این کارم جیغ کشید وخودم چنان دردی احساس کردم که اشک از چشم هایم جاری شد. خوشبختانه ازجیغ شیرین وناله من کسی با خبر نشد وگرنه واویلا می شد.
کمی بااو شوخی کرد م وپرسیدم : توکجا شیرین و دیدی ، که عاشق او شدی؟
شیرین که آفریقا نبوده. او حتی دو ده اینور و اونور نرفته ، چه رسد به آفریقا !
گذشته ازاین، مگه تو نمی دونستی رحمان عاشق شیرین است؟
با این گفته ی من رویش را بر گرداند ومن فهمیدم که حسود یش شده واخم کرد. به او گفتم: راستش رو بگو! دعاها و وردهای با حبیب تورا آورده یا این که واقعأ عاشق شیرینی؟
لبخندی زد به گونه ای که گویا مرا پرت ا ز معرکه دیده باشد و لابد درذهن خودش گفت: این دیگه کیه، مگه عشق وعاشقی با دعا وجادو وجنبله.

خیزرانی را که بابای زاربالای سراو گذاشته بود برداشتم وآن را دست به دست کردم وباشوخی به طرف او نشانه رفتم. ترسید. خودش راجمع وجور کرد واز حالت قبلی بیرون آمد. دو زانو نشست وسرش را میان دودستش پنهان کرد.
گفتم: نترس! آفریقائی ها که ترسو نیستند.
خیزران را خیلی ملایم روی سرش گذاشتم وبا حالت تهدید گفتم:
راستش رو بگو! چه جوری اومدی اینجا؟ چه جوری دلت اومد که این دخترمعصوم رو...
کار خطر ناکی بود. کافی بود بابای زار ویا یکی از ساکنین خانه می فهمیدند ویا می دیدند. خیلی بد می شد. باحبیب سخت عصبانی می شد ودیگر هیچ وقت مرا در این مراسم راه نمی داد واز همه بد تر، اگر اتفاقی می افتاد تمام کاسه کوزه ها سر من می شکست ونفرین زده می شدم وحتی هزینه وخسارت آن را هم باید خانواده ام پرداخت می کرد.
بعضی مواقع شوخی می تواند کار دست آدم بدهد ولی من جوان بودم وگوشم به این حرفا بدهکار نبود. گرچه ترس ولرز هم داشتم ولی غرور وشیطنت قوی تراز ترس ولرز بود.

هیچ وقت اورا دل گیر وافسرده ندیده بودم. هوای بهاربندر، هوای گشت وگذار و هوای عاشق شدن است. ملس ودل انگیز، بخصوص وقتی که نسیم سهیلی بوزد. لباس خوشرنگی به تن داشت وتورسیاه رنگی با حاشیه منجوق شده بر شانه انداخته بود وسلانه سلانه راه می رفت. انگار کبکی بود که می خرامید. گرچه آن لبخند همیشگی را نداشت ولی همان شیرین بود، چون اسمش شیرین.
با لبخندی سلام کردم. انگار حوصله نداشت. از جِلبیلش* تعریف کردم وپیراهن زیبائی که به تن داشت، اما با نگاهش فهماند که حوصله ی هیچی را ندارد. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که اینطور بی حوصله ودمغ شده است. دلم می خواست با او حرف بزنم، مشکلش را بفهمم واگر کمکی از دستم بر آید با دل وجان انجام دهم. ولی توی دلم گفتم: حالابه یک الف بچه کی اعتماد می کنه که مساله ومشکلش رو با او مطرح کنه؟
به نظرم آمد دارد گریه می کند. قطره اشکی ازچشمانش سرازیر شد و بغض برگلویش چنگ انداخت. گریه ازاعماق قلبش بیرون می زد. گریه ای که قلب را آزارمی داد. این گریه بغض انباشته ای بود که مدت ها درخودش نگه داشته بود وبرای کسی خالی نکرده بود وحال داشت خودش را خالی می کرد ومی ریخت همچون دانه ی باران که خودش ومن را خیس می کرد. بهانه ا ی برای حرف زدن پیدا کردم.
گفتم: شیرین چته؟ چرا گریه می کنی؟ با خونه حرفت شده یا پسرای محل تورو اذیت کرده ن؟ چی شده؟ به من اعتماد کن. من با تمام وجود م کمکت می کنم.
با حالت بغض آلود گفت: همه تون سرو ته یه کرباسید! اول حرف ازکمک و دوستی می زنین ولی بعد همه چیز یاد تون می ره. فقط می خواید ...
خیلی ناراحت شدم وبه گونه ای به من برخورد. قدم هایم را آهسته کردم. درحالتی برزخی قرار گرفته بودم. کمی با خود کلنجار رفتم. حرفش خیلی گزنده بود. فکرنمی کردم این برخورد را بخواهد با من داشته باشد زیرا من هیچ وقت مزاحمتی برای او ایجاد نکرده بودم وحتی دورو براو به قول معروف نمی پلکیدم. حتی خودش به چند نفر گفته بود که فلانی با دیگران فرق دارد، ولی این بار نمی دانم چرا این حرف را زد.
غورکردن در موضوعی این چنین دریک زمان کوتاه کمی سخت بود اما خودم را راضی کردم که این حرفش از روی ناراحتی ست ویا اذیت وآزاری که دیده.
وقتی دید که من قدم هایم کند شد وفاصله ای بین خودش ومن احساس کرد برگشت ومکثی کرد و با حالت افسرده گفت: از حرف های من ناراحت شدی؟ بدون تکلف ویا اینکه تعارفی کرده باشم گفتم: آره، حرفت خیلی گزنده بود وبهم برخورد!
اشک مثل باران بهاری از چشمانش شروع به باریدن کرد. می خواست خودش را سبک کند ومن نمی دانستم چه کنم. آیا آغوشم را به رویش بگشایم تا برایش ماوائی باشد، برایش امنیتی باشد یا که تنها نظاره گر بارید ن اشک هایش باشم؟ وامانده بودم ونمی دانستم چه کنم. سنگینی لحظات را احساس می کردم. ترسی مرا فرا گرفته بود. نه ترس از حرف های اوبلکه ترس ازپچ پچ همسایه ها، کنایه ها وبه انگشت نشان دادن ها. اما من منطق لحظه را پذ یرفتم ودرپناه دیوارآغوشم را ماوای او کردم وگفتم: گریه کن. هرچه می خوای گریه کن. گریه تورا سبک می کنه.
پس از این که کمی آرام شد، شروع کرد به صحبت کردن. گفت: تو یه بن بست عجیبی گیر کرده م. مث جوشکی* که تو بارون گیر کرده ونمی تونه پرواز کنه. بارون پرامو خیس کرده. نمی دونم چه کنم.
وباز شروع کرد به گریه کردن ومن نگران او بودم. اگر کسی ما را در آن وضع می دید خیلی بد می شد.
گفتم: گریه نکن، با گریه که کار درست نمی شه، کمی به خودت فکر کن! اگرکسی ما را با این حالت ببینه خیلی بد میشه وخدای نا کرده فکرای بدی خواهند کرد، پاشو بریم یه جای بهتر.

- رحمان مرا تهدید کرده که اگر با او ازدواج نکنم به من زار خواهد داد! گفت رفته پیش باحبیب دعای زار گرفته وکافی ست که آنرا بخواند وشب چهارشنبه یک مرغ سفید را بکشد وبا خون ودعا مخلوط کند و آنرا چهارگوشه ی خانه ی ما بریزد وخود مرغ ... (؟)
خنده ام گرفت. سرم را که پائین بود بلند کردم ونگاهی به او انداختم واو هم مرا نگاه کرد وخیلی جدی وبا ناراحتی از من پرسید: برای چی می خندی؟ و با قسمی که چاشنی حرف هایش کرد گفت:
- راست می گم، عین حقیقته. حرفی رو که او به من گفته دارم به تو می گم و می ترسم ونگرانم که او اینکاررو بکنه ومنو آلوده ی زار کنه ومن مر گ تدریجی خودمو احساس می کنم.
تاثرو درد بزرگی که داشت همراه باغصه هایش درقالب اشک ازچشمان ترسیده اش فرو می ریخت .
- زار به این سادگی نیست که او می گه. اومی خواد تورو بترسونه، همین وبس. تو نباید بترسی. ازهمه مهمتر اینه که این موضوع نباید فکروذهن تورو مغشوش کنه وگر نه خود به خود مبتلا می شی. تا اونجائی که من می دونم باحبیب زار رو بیرون می کنه و هیچ وقت زار رو به کسی نمی دهه. رحمان می خواد تورو با این ترفند رام خودش کنه و واقعا چقدراو باید ریاکار وکثیف باشه که با احساس وروح تو این جوری بازی کنه، وگرنه عشق وعاشقی حدیث فرهاد دارد.

ترس وهراس ذهنش را تسخیر کرده بود ونگرانی درچهره اش نمایان بود؛ ترس از زار، ترس از زندگی و نگرانی از آینده. تاحالا من با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. به او چه بگویم. اول که او را نگران دیدم فکر کردم کسی مزاحمتی برایش ایجاد کرده است و می شود با تشری غائله را ختم کرد. فکر نمی کردم که مشکل ومسئله اش زار باشد، آن هم با دعای باحبیب. با هر که می شد طرف شد ولی با باحبیب نه. آن هم من، یک الف بچه ای که نمی دانستم قبله کدام طرف است.
- بگو کمکم می کنی ؟
گفتم: حتمن کمکت می کنم .
شادی درچهره اش نمایان شد. با دست اشک هایش را پاک کرد. وقتی فهمید که واقعا می خواهم کمکش کنم اعتمادش به من بیشتر شد.
گفت: می دانم که مادرت اهل هوا وزار است وبا باحبیب رابطه خوبی دارد. می خواهم تو در این مورد به من کمک کنی. مادرت می تواند با باحبیب صحبت کند تا دعایش را پس بگیرد. هرچقدر پول بخواهد من می دهم، پدرم می دهد.
من رحمان را دوست ندارم. او نیتش پلید است. او جسم مرا می خواهد نه عشق مرا و من نمی توانم. من کس دیگری را می خواهم. ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. عاشق همد یگریم وقراراست مادرش را بفرستد خواستگاری. ولی رحمان پایش را کرده توی یک کفش ومی گوید که اگربا او ازدواج نکنم و زن او نشوم روزگارم را سیاه می کند و زار سختی به من می دهد، زار آفریقائی ، زار سوهیلو. من می ترسم ، شب ها خواب ندارم. همه اش کابوس می بینم. یک شب خواب دیدم که زارم گرفته و سروگردن خودم را می جنبانم وچهار دست وپا، عین بچه ها، ازاین گوشه ی اتاق به آن گوشه می روم. جمعیت زیادی بود. همه ی آنها لباس سفید پوشیده بودند ودستار سفیدی برسرانداخته بودند. صورت و قیافه ی آنها معلوم نبود. یگ گروه با دهل های کوچک و بزرگ وخیزران به دست، آهنگ های عجیب وغریبی می خواندند. رحمان درمیان آن جمعیت بود واو هم با گروه همراهی می کرد. آهنگ موزونی بود ولی ازصدا وترانه هیچ چیزی مفهوم نمی شد. زنان ومردان بسیاری در وسط آنها می رقصیدند. رقص معمولی نبود، فقط سرمی جنباندند. همه شان قلیان می کشیدند. بوی مشمئز کننده ای از کشیدن قلیان به مشام می خورد. بعد ازچندی از حال عادی وطبیعی خارج می شدند وبا یک جیغ بلند شروع به سرتکان دادن می کردند.
رحمان با گشته سوز* بطرف من آمد ومن نگا ه حریصش را دیدم. نگاه حریص همه شان که به من زل زده بودند وبا چشم هایشان مرا می خوردند. رحمان نگاه هیزش را همه جا گرداند ودستش را فرو کرد توی سینه ام و پستان های مرا مالش داد ومن چندشم شد. راه گریزی نداشتم. از کار زشت رحمان هیچ احساس خوبی نداشتم، فقط بی زاری. نفرتم به او بیشتر شد وهر چه دست وپا می زدم بیشتر وبیشتر در چنبر آنها فرو می رفتم. رحمان گشته سوز را رها کرد ودستش را بر گردن من حلقه کرد ودوزانو روبروی من نشست وما عین دو قلوها ی بهم چسبیده و جدا نشدنی چنان سررا تکان می دادیم که انگار باد شدیدی که بر ما می وزید ما را می جنباند نه خود ما. احساس منگی به من دست داده بود. نمی دانم ازطعم وبوی آن معجونی بود که رحمان زیر بینی ام گرفته بود یا این که از مالیدن سینه ام بود که رحمان مانند یک حریص گرسنه به آنها چنگ انداخته بود. زانوهایم قدرت نگه داشتن مرا نداشتند. می خواستم بنشینم اما نمی توانستم. سر پا ایستادن هم یک جور بی حرمتی بود، اما مگر حرمتی وجود داشت؟ مگر کار زشت وبی پروای رحمان حرمتی برای من باقی گذاشته بود؟ نمی دانستم چکار کنم. مایوس ودرمانده شده بودم. رحمان عین دیوانه ها شده بود و دیگر آن رحمان چند لحظه قبل نبود. دست هایش دیگرآن قدرت اولیه را نداشتند، شل شده بودند وبجای حلقه ی گردن من روی دو زانویش افتاده بود. مرا با سر دعوت به همراهی می کرد ومن مات ومتحیربودم. ذهن وفکرم دیگر کار نمی کرد. صدا بود وپژواک، پژواک یک همهمه ی نا شناخته ونا مفهوم. همه با هم حرف می زدند. فقط خودشان می فهمیدند چه می گویند. مانده بودم که چه کنم. یکی با گشته سوز پیش آمد و آن را جلوی بینی ام گرفت. رحمان ناراحت شد وگشته سوز را از دست او گرفت وبا الفاظ نا مفهومی به او چیزی گفت واو هم سر اطاعت فرود آورد. بوی کندر وگوره کو* مشام مرا آزار می داد ویک نوع رخوت وبی حسی وجودم را فرا می گرفت. پس از چند لحظه دیگر نفهمیدم چه شد و مثل آنها شروع به سر تکان دادن کردم . توی یک دنیای دیگری رفتم، دنیائی که بادنیای ما فرق داشت.

وقتی موضوع را به مادرم گفتم مادرم تعجب کرد. جوابی برایم نداشت. ازاو خواستم که این موضوع را با کسی درمیان نگذارد. مادرم گرچه زن تحصیل کرده ای نبود، ولی تجربه ی زندگی اوراحسابی پخته کرده بود. متانت او همه ی ما را شیفته اش می کرد. به خودم می بالیدم که چنین مادری دارم، سنگ صبورما بود، سنگ صبور همسایه، فامیل وحتی آن هائی که نمی شناخت. در زندگی خوشی ندیده بود. سن وسالی نداشت که با پدرم ازدواج کرده بود ودو سه بار ازهم طلاق گرفته بودند. دیگر هیچ وقت به خانه بخت نرفت. بقیه عمرش را پای ما نهاد وما هم به هزارو یک دلیل اورا بیشتر پیر وافسرده می کردیم.

مادرنگران شیرین بود چون خودش این درد وزور گوئی ها را تجربه کرده بود ومی دانست که زندگی بدون عشق ودوست داشتن یعنی چه، بخصوص وقتی زور وتهدید درمیان باشد. ترس برش داشته بود که نکند رحمان بلائی سر شیرین بیاورد. همیشه می گفت زن جماعت عین درختی است که همه می خواهند سنگی به آن پرتاب کنند. آدم خرافاتی نبود.
با صدای حزن آلودی گفت: پسرم، اگر می تونی شیرین را بیار خونه تا با او صحبت کنم.

از گرسنگی دلم داشت ضعف می رفت. تکه نانی با شکر وروغن که رویش مالیده بودم به نیش کشیدم و دوان از خانه بیرون رفتم .
بیرون خانه ی شیرین، منتظرنشستم تا شیرین از خانه بیرون بیاید. انتظارم به درازا کشید. دیگر آوازی نمانده بود که برای خود نخوانده باشم. به دنیای خود سفری کردم.

سیزده چهارده سالی داشتم. چند خانه بعد از خانه ی دوستم، خانه ی سر پاسبان ..... بود. دوتا دختر داشت که هر دوشان زیبا بودند. هم سن وسال ما(؟) من بودند. تازه در کتاب ها خوانده بودم که چطور آدم عاشق می شود واصلأ عشق چیست. یک لب خند، یک نگاه ، طپش قلب وهمیشه به او فکر کردن. ومن به قول معروف عاشق شده بودم. هر عصر کارم این بود که دوچرخه ای را که دائیم برایم خریده بود برمی داشتم، گرامافون تپازی را که مال دوستم بود، روی ترک دوچرخه می گذاشتم وبلند گوی آن را با دو کش محکم روی فرمان می بستم وسلانه سلانه دور کوچه ی آنها پرسه می زدم. صدای گرامافون را تا آخرباز می کردم وآهنگ های فیلم هندی سنگام را که عاشقانه بود پخش می کردم. چه خوش بود؛ با یک نگاه ویا یک لبخند عاشق شدن وعاشقی را همین دانستن. وه که چه دنیائی داشتم. غیر ازاین ها چیز دیگری را نمی شناختم وسرمست از آن نگاه ویا لبخند، با یک دنیا انرژی به خانه برمی گشتم.

صدای پایی مرا ازآن حال خوش به در آورد. خودش بود. با دیدنش خوشحال شدم. با لبخند ی گفت:
- دیگه همسایه ها و همه ی شهر می دونن که تو داشتی آواز می خوندی ودور و برخونه ی ما پرسه می زدی. اینکارا چیه که می کنی؟ از تو بعیده حالامن که هیچ.
گفتم: بی خیال این حرفا باش. اگه قرار باشه با حرف این و اون ما زندگی کنیم ول معطلیم. همسایه ها هرچی می خوان بگن. و به شوخی گفتم: چیز بدی که نمی گن. کی از تو بهتر؟ خنده ای کرد و گفت: پس توهم یه چیزت می شه وگرنه این همه ساعت خودتو علاف من نمی کردی!
گفتم: کجاشو دیدی، تازه اول کارمه. آدم عاشق مث گرگ گرسنه اییه که ازاین چیزها نمی ترسه .
خندید وگفت: آدم عاقلی هستی. با زور و تهدید کارت را پیش نمی بری بلکه با حرف های قشنگ طرفو رام میکنی. حالا بگو چکار کردی؟
- مرد و حرفش!
- خوب، صحبت کردی؟
- پس چی! من با مادرم ندارم، گجنیه ی رازمه.
کمی مکث کردم وادای خودشان را در آوردم، وقتی که می خواستند کسی رااذیت کنند، طاقچه بالا به قول معروف می زاشتند،منهم خواستم نازی کرده باشم.
- بگو دق مرگ شدم. نه اون وقت که فرصت نمی دادی من حرف بزنم ونه حالا که لام تا کام به زبون نمی آری. حرف بزن. من به اندازه ی کافی درد وغم دارم .
- مادرم گفت بیارش خونه تا باهاش صحبت کنم. می تونی همین حالا بری وراحت با هم حرف بزنین .

****

رحمان به ظاهر نگران حال شیرین بود ولی ته قلبش راضی بود که به خواسته هایش رسیده و قرار بود بعد از سفره گپ آن دو باهم عروسی کنند. این تصمیم را خانواده ی شیرین، درازای سلامتی شیرین گرفته بودند ولی شیرین مخالف بود وگفته بود مگر رحمان با جنازه ی او وصلت کند.

توی چارتا* چند حصیر بزرگ وخوش رنگ فرش شده بود ودر ته سالن که مشرف به شمال ودریا بود دو سه تا پشتی بزرگ برای شیرین گذاشته بودند.
شب، سنگینی خود را فرود آورده بود. خانه شلوغ بود وهمه دررفت وآمد بودند. پدر شیرین به مهمانان خوش آمد می گفت وبابا و مامای زار در اتاق دیگری برنامه کار را ردیف می کردند. شیرین در اتاق دیگری بود ودیگر آن مالیده های دارورا به صورت نداشت. عصر همان روز اورا با برنامه ی ویژه ای به حمام برده بودند.
منقل بزرگی پر از آتش وذغال درگوشه ای از چارتا گذاشته بودند وچند قلیان به ردیف در کنارآن. سمت دیگر منقل یک سینی بزرگ بود که در آن چند گشته سوز به ردیف چیده بودند. روبروی جای شیرین نوازنده ها بودند که دهل ولیوا* های خودرابه ردیف قرار داده بودند.

ساعت ازنیمه شب گذشته بود، با وجود شلوغی خانه، سایه ی اندوه وغم همه جا بود. شیرین داشت به آنچه که بر او گذشته بود، فکر می کرد، به ادامه زندگی ، به عشق، زار، رحمان، هستی و مرگ، به عزیزی که طراوت نفس هایش جان وروح راصیقل می داد، به فهم خودش، به ستیزی که با خودداشت؛ با مرگ وزندگی . اما فهم ودرکش در هاله ای گرفتار بود که اورا بیشترسوق میداد به تصمیمی که گرفته بود،تصمیم به پایان هستی خویش، واز این تصمیم راضی وراضی بود و نه تنها احساس نگرانی نمی کرد بلکه برعکس رخوت شرینی در او ایجاد شده بود واورا بیشتر تشویق وتقویت می کرد وبه این اعتقاد رسیده بود که: مرگ ، حقیقت عشق را بیشتر بیان می کند .


شیرین بعد از چند صباحی به وعده ی خود وفا کرد ومرگ را پذیرفت نه زور و... وگفته بود که بر مزارم بنویسید؛ «دختری که با مرگ، عشق را معنا کرد.»

اندوه وحسرتی دلم را آزار داد اما این آزاربرایم روشن نبود که از چی هست! از درماندگی ونادانی؟ ویا از اعتقادات بی مهابای اوبه سنت وخانواده بود، که زندگی را چه ساده وارزان فروخت!
غلامرضا دادنهال

جلبیل :یک نوع روسری توری سیاه زری دوزی که زنان در جنوب ایران در خانه می پوشند
جوشک: گنجشک
باحبیب: بابا حبیب
زار: اهل هوا- مراسمی درجنوب ایران که نقل وقول های متفاوتی در باره آن می شود. وبگفته ای ... که سیاهان مهاجر با خود از آفریقا آورده اند و نوعی ازخود بیخود شدن همراه با موزیک و حرکاتی رقص گونه است.
لیوا: ؟ نوعی ساز ضربی ( که آفریقائی ها استفاده می کنند)
سواحل: کشور افریقا
گِشته: معجونی ازکندر وداروهای گیاهی که مثل اسفند دود می کنند.
گشته سوز: ظرفی حلبی ویاسفالی که گشته را در آن می سوزانند.
گوره کو: معجونی ازکندر وداروهای ...
چارتا: ایوان
سفره گپ: سفره بزرگ

نویسنده : غلامرضا دادنهال

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام استاد
وقت کردین یه سری به مطالب وبلاگم بزنید و حتما نظرم بدین راجع به نوشته هام...
اینم آدرسمه اگه میشه لینکم کن...مرسی
http://maktabchalak.blogfa.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد