گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

خاطره ای از یک شب نشینی (نگاه )



       http://s1.picofile.com/file/7543684408/552208_489353394432586_1909645867_n.jpg
شب از نیمه داشت می گذشت، سرها کم کمک گرم تر میشد ،مشروب تاثیر خود را می گذاشت ! وجمع خودمونی تر میشد، از زمزمه وآوازخوانی وجوک گوئی ها گذشت،و خاطره ها شروع شد.
فضا ، فضای د وستی وصمیت بود ، احساس غریبی وتنهائی نمی کردی . نفس ها داشت تازه گرم میشد، وهمه به انتظار نوبت نشته بودیم ،از هر دری سخنی بود. یکی از دختر خاله ورابطه ی زیبایش می گفت ودیگری ازدوچرخه رالی وگر
ام تپاز وموزیک هندی وسومی ازکش رفتن پول های مادر بزرگ از قللک مخفی او،وخریدن بستنیهای خوش مزه .ولی از همه غم انگیز تر خاطره فرزانه صاحب خونه بود.
چنین آغاز کرد :
بی آنکه به خواهم نگاهش کردم ، واو هم بد ش نیامد ، نگاه درنگاه پیچد ولب خند ملیحی چاشنی نگاه ها شد ، دل قلی وولی رفت ، فکر از کنترل خارج شد ، پرده جدیدی در ذهن باز گردید، سایه وروشن های خود را نمایان سا خت ، وفرکانس هایش قلب را به طپش وا داشت . ستاره ها ی آبی عشق ، در تلولو خود جرقه های کم نوروپرنوری رد بدل کردند. فضا رنگ دیگری به خود گرفت ، همه چیززیبا شد . احساس پاکی بهم دست داد ، با وجودی که هوا ملس بود ، گرمائی در خود احساس کردم ،چشمانم را بستم ویک لحضه به صدای قلب خودگوش دادم. صدایش را می شنوم . صدای عشق است. ! زبان دیگر ازصراحت خود افتاده بود ، لکنت پیدا کرده بود . به خود گفتم : توهم عاشق شدی؟! لبخندی زدم ، مگر میشود با یک نگاه ؟ ! ولی حقیقیت داشت ، احساس دیگری پپدا کرده بودم .
وقتی دلی طپیدن آغاز کرد، با هیچ ترفندی نمی توان آنرا آرام کرد ، مگر…
وهیچ توصیه وسفارشی برنمی تابد.
دل آغاز کرد، ومن بیقرار. بیقرار از نگاهش وانگارجویبار زلالی بود که در باریکه ذهنم به دل می ریخت واورا سیراب وشکوفا می کرد. آن جمعیت ، همه او بودند! وفقط من اورا می دیدم ! نگاهش ، تلنگری برقلبم زده بود، وجرقه ای براحساسم ، ولرزشی سراپای وجودم را فرا گرفته بود.! واقعیت با من گلآویز شده بود!
نه ،نه می ترسم،باورنمی کردم ، نه اینکه باورنداشتم ! مضطرب بودم ، یک نوع دلهره ، یک نوع عدم اعتماد واین بمعنای گریز از این احساسی نبود که به من دست داده بود.
باید خودرا محک میزدم ، عشق را باور داشتم.
ولی ... !!!
شاید این هم مثل آن عروسکی که دوست داشتم باشد، بعد ازمدتها ده شاهی ده شاهی جمع کردن؛ ولی آخر ، آخ نگو... . بعد از چند سال باز هم آزار دهند ه است.

پنج سال تمام با عشق او زندگی کردم ، نفس کشیدم ، ونگاهش را بوئید م ، راه رفتنش ، لباس هایش ، همه چیز ... آی نگو ، پنج سال تمام درخود گریه کردم ،درخلوت خود اشک ریختم ،پنج سال به تمنایش به انتظار نشستم ، پنج سال ، با وجودی که د وستش داشتم ، با خود کلنجار می رفتم ، که عشق وعلاقه ام را به ا و ابراز کنم .! یک حس غریبی ، نمی دانم چه بود ! غروربود ، ترس بود، یا لجاجت بود ؟ به من نهیب می زد. وتا حالاهم که سی سال از ان زمان گذشته ، نمیدانم ! .
توی یک عروسی ا ورا دیدم ، با جوان های دیگرفرق می کرد، گوشه ای ساکت ایستاده بود وداشت به ارکستر نگاه می کرد، پیراهن قشنگی پوشیده بود ، یادم نیست ، رنگش چی بود؟ فکر می کنم ، آبی آسمانی بود، رنگ عشق. قدی بلند داشت ،وسنش را می شد حدس زد ، که همسن وسال خودم باشد، شاید یکی دوسال بیشتر.

همه سرا پاگوش بودیم ،وموزیک زیبا ئی هم با فرزانه همراهی می کرد.


- روزی عروس خواهم شد ، وبردست هایم حنا خواهند گذاشت وازگوش هایم دوصدف زیبا آویزان خواهم کرد ، وبر پاهایم خلخال خواهم بست ،وتورحریری ازآبی برسر خواهم انداخت، وبه انتظا رمی نشینم ، تا بیاید! نه از کوه وجنگل ، بل ، از فراز عشق ، ازضمیر طپش دو قلب .

ومن که هنوز دل تنگ اوهستم ! شعله درجان می نیشند وسرا پا گوش می شویم ، زیرا که همه به گونه ای ، درآن خاطره مشترکیم ! وفرزانه چنین ادامه داد.
- می دیدم که روز بروز باغچه ی عشقش رادر قلبم ، بیشتر به گل می نیشند ،ودیواره های آن هر روز سبز وسبز تر می شود ، وحیات خانه ی روحم ، انباشته تر از فکرو بوی او می گردد! ولی افسوس که من آن دختری نبودم ...
حوصله هیچ چیز وهیچ کس را نداشتم ، همش دل شوره داشتم ، قلبم به من تا حالا دورغ نگفته است وقتی او جرنگ می زند ، دل نگرانیم بیشتر می شود ، آماده اتفاقی هستم ! همیشه همین بوده ، واو مرا جلوتر از آن که حادثه اتفاق بیافتد ، با خبر می سازد.خیلی نگران ودل واپس بودم،شبها کابوس می دیدم ، گرچه آزار دهنده نبود ،ولی دل نگرانی مرا بیشتر می کرد. فکروذهنم مغشوش او بود و بیشتز ازهمه ،دل تنگ ونگران او بودم . مدتی بود که از او بی خبر بودم وتوی ان مسیر وخیابان شهر نمی دیدمش همین ندیدن مرا بیشتر پکر کرده بود و هیچ گونه نمی توانستم از او خبری بگیرم .

دیگرنمی توانستم بیشتر ازین تحمل کنم ! غمی فزون وجودم فرا گرفته بود ، انتظاریک خبرویا حادثه ای درگوش جانم همیشه زنگ می زد! بی آنکه به او فکرکنم ، که شاید حادثه برای او اتفاق بیفتد ! .

غصه دار،بدون اینکه صبحانه ای بخورم ، راهی مدرسه شدم ، تمام وجودم ... ویک نوع منگی وترس داشتم ، عین همان ر وزی بودم ، که پول عروسکم گم کرده بودم ، با وجودی اینکه به دعا وثنا اعتقادی نداشتم ، ولی آنروز، ازخدا خواستم که برای اوهیچ اتفاقی نیفتد! واگر قراراست که ا تقاقی بیفتد فقط برای خودم باشد.

سرکلاس به حرفهای معلم توجه نداشتم !انگار توی کلاس نبودم ، توی حال خودم بودم ، دل تنگی اورا داشتم ، از خودم ،داشت بد می آمد !دختر به این کله شقی را ندیده بودم ، با همه چیز می توان لج کرد، ولی با خودت چرا؟! این سمجی ولجاجت ، مثل یک شال زیبائی بود که به دورگردنم آویخته بودم ، ازیک طرف داشت منوخفه می کرد واز طرف دیگر آ ن غرور کاذب ... !
صدای زنگ کلاس مرا از آن حالت بدرآورد، میتراوفرشته سریع مرا از کلاس بیرون بردند، وهردو با هم ، ویک صدا وپرخاش کنان گفتنتد ، تورا چی می شود، مدتی است که خودت نیستی، ودیگرآن شور و شوق وشیطنت های سابق را نداری ، امروزهم ازهمه روزها بد تری ،تو کلاس مثل جن زده ها ، باخودت حرف می زدی ، چی شده ؟ بگو؟ بگو تا ماهم بدانیم،پس د وستی بدرد کی و چی می خورد ! ؟ مشکلت چیه؟ وفرشته می گفت ، بگوببنیم کی قراره شرینی بخوریم ؟هردو باسماجت تمام می خواستند از ماجراسر دربیارن وول کن معامله هم نبودند! یک صدا گفتند : کلاس بی کلاس !
با عصبانیت گفتم ، ولم کنی ، مگرنمیشه آدم یک روز غمگین باشه، خودش باشه همیشه خدا که نباید بگه و بخنده، واله هیچم نیست ، کمی بی حوصله ام ، شاید مریضم ویا سرما خورده ام ، ودو سه شبی است که خوب نمی تونم بخوابم ، همین وبس .همه نا باورانه نگاهم کردند ، که خر خودتی ! و...
میترا برای اینکه درحقم لطفی کرده باشه ومنوازاون حالت بیاره بیرون ، خواست ماجرایی برام تعریف کنه.
- گفت فریبرز که می شناسی ؟ گفتم آره ، چند خونه آنورتر ما زندگی می کند ، با شنیدن نام فریبرز، انگار دردم تازه شد ، کمی خودم راست وریس کردم ، ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت ،ناخود آگاه با دست به پیشائی ام کوبیدم ، واه ازنهادم برخاست، میترا با تعجب گفت ، پس تو ماجرا را می دانی؟ گفتم چی ماجرائی؟- ماجرای جنگ وکشته شدن دوست فریبرز گفتم نه ، گفت پس چرا آن واکنش نشان دادی؟! گفتم همیطوری، یک دفعه پیش آمد،دلم کمی آرامش گرفت ، ازاینکه برای او...!
- میترا ادامه داد ، بیچاره فریبرز ، ، دوستش درجنگ تیر می خوردوکشته می شه، ولی قبل از اینکه تمام کنه ، از فریبرز می خوادکه بهش قولی بده، به ظن خودش مردانه وفریبرزقول می ده که هرچه ازدستش برآید کوتاهی نکنه.
- ودوستش می گوید قول وخواهشی که ازتو دارم این است که با فریبا ازدواج کن ، ونذار او درزندگی تا آخرعمر سیاه پوش من باشه ! وفریبرز قول می ده که حتمأ اینکار بکنه ، وقرار است که چند ماه دیگر آنها باهم عروسی کنند! وهفته آینده هم عقد کنونه وما هم که می دونی جز فامیل دومادون به حساب میام وناسلامتی همسایه دیوار به دیواریم. اوسرخوش ا زخبر دست اولش ومن بد حالتر ازقبل !!!
چشا م سیاهی رفت ، اندوهی جانکاه تمام وجودم فرا گرفت،همه جا را تیره وتاردیدم ، سرم دوران کرد، هیچ چیزی را نمی دیدم ، همه چیز فراموش شد، فقط فکر او بود که برجانم شلاق می زد ، سوزش چنان بود ، که انگار ریشه ام را از جا می خواهد بر کند . احساس تنهائی می کردم ، ازخداطلب مرگ داشتم ، خودم راهرگز نمی بخشید م ، ای کاش یکبار، فقط یکبار به او می گفتم ، دوستت دارم ! یکبار به ا و می گفتم تو شهزاده وجودم هستی ، من با تو زنده ام ، با تو نفس می کشم ، تو ، من هستی ، بدون تو منی وجود ندارد، افسوس ، نفرین ابدی بر من.
انچه نباید اتفاق بیافتد ، اتفاق افتاد ، بی خود نبود این دل شوره ها ، این دل نگرانی ها ، پس اینطور! – بقول فروغ ، باید تسلیتی فرستاد .
گرچه حقیت داشت ، ولی باورم نمیشد ،بگونه ای خودرا توجیه می کردم ، وازخدا می خواستم که حقیت نداشته باشد.!
بغضم ترکید، هق ، هق گریه مرا بی تاب کرد ، واشکهایم سرازیر شد. ومیترا وفرشته با خنده هایشان مرا مسخره می کرند ، وفکر می کردند که من برای آن اتفاقی که افتاده بود ، دارم گریه می کنم ، نمی دانستند که دارم برای سیه روزی خودم اشک می ریزم ، اشک ندامت ، اشک کله شقی ،اشک ندانم کاری های خودم .بدون اینکه ازخنده هایشان ناراحت باشم ، بالحن بغض آلودی گفتم میترا ، این ماجرا حقیت داره ؟ یا که یک تراژدی مضحک در ذهنت می باشد ؟! ولی بدان ، هر کدام که باشد وای برمن ! میترا وفرشته کمی جا خوردند !وانتظار چنین برخوردی از من نداشتند .

دریک عصر غم انگیزی اورا دیدم ، که داشت از روبرویم می آمد ، عصری که هم چون من سردو... بود. بادیدن او دردم دوباره تازه شد ، آرامش نیم بندی که پیدا کرده بودم ، با دیدن اواز بین رفت . قلب و روحم باز شروع به غلیان کرد. پاهام سست شد وقدرت جلو رفتن را نداشتند ، وانگاراو هم مثل من دچار همین مصیبت شده بود . با وجودی که بین د و نفر ما فاصله ای نبود، ولی انگار دنیائی طول کشید. وقتی بهم رسیدیم ، نگاه ها ، هر دو مارا لو دادند، چشم درچشمانش ماند واصلأ پلک نزدند .ونگاه در واپسین حسرت ووداع ، درچهره ی درهم ریخته هردومان ، گرچه اشکی سرازیر نشد ، ولی اندوهی سخت برجان نشست . کلام دیگر یارای توصیف ان لحظه را نداشت . افسوس وصد افسوس،آنچه درباغچه ی دل کاشته بودم ، وبه آرزوی درووش نشسته بودم ، درباغچه دیگیری به گل نشسته بود.
وآخراو این گفت - نمیدانم من خوشبخت خواهم شد و یا نه ! ، اما برای تو آرزوی خوشبختی را دارم . وشتابان رفت . اورفت وچه گران رفت ومن باز باخیال او ...

افسوس ، که عقربه های زمان نمی شود به عقب برد . ولی خاطره ها ، بوی دلتنگی آنروزها را دارند.
هنوز هم دوستش دارم !

سه تائی قرار گذاشتیم که برای عروسی فریبرزوفریبا کادوی خوبی بخریم !

نویسنده : چوک سیم بالا (غلامرضا دادنهال)
عکاس | کاووس جَوی

نظرات 1 + ارسال نظر
علی 1391/08/16 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.bihamta66.blogfa.com

خاطره ای جالب هسته .. خیلی ممنون ..
یکم داستانو توی وبلاگ کم بودن ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد