گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

گپ و گویش بندرعباسی

زبُن بندری اَدست اَرفتن ....حالا سینگو دِگه خرچنگ اَبودن

حنا و عادل

   
http://s1.picofile.com/file/7541241177/hish.jpg
«گیره از موها برداشت و خرمن گیسوان باهم به رقص در آمد و همچون آبشاری بردوش روان شد ».فکر در اندیشه فرو رفت ودل دیگر تاب نیاورد و سر فرود آمد دربرابر آن همه ی شکوه ،و نفس درسینه حبس گردید و زبان به لکنت افتاد.
سپیدی داشت ظلمت شب را می شست
و دریا دیگیر آن سیاهی شب را نداشت . دل کمی آرام شده بود ،خنکای صبحگاهی که به صورت می خورد ،کرختی شب و دلهره ها را جاروب می کرد احساس خوبی به عادل دست


می داد. صدای موتورلنج دیگر آن آزردگی شب را نداشت . .عادل دیگر دل واپس زمان نبود. او بقولش عمل کرده بود وبادست پرُ برمی گشت . به حنا قول داده بود که بخاطر تو بر
می گردم وحالا ال احد و وفا.
یکبار دیگیر دستش را درجیب فروبرد و برا ی اطمینان بسته مورد نظر رابا انگشتانش لمس کرد ،و گرمی بیشتری درچاله دست خود احساس کرد، هدیه حنا سرجایش بود .به او قول داد بود که یک سینه ریز و چند بنگری (النگو)برایش بخرد.
لنج سلانه سلانه به شهر نزدیک میشد ،بادگیرها و گچ کاریها خانه هاداشت چهره های خودشان نمایان میکردند. عادل دیگیر سر ازپا نمی شناخت وهمین لحظه های آخر انتظارداشت ،دیوانه اش می کرد ،انگار که زمان با او سرناسازگاری داشت و ازسر صبر و حوصله حرکت میکرد.
دیدار حنا بعد از چند سال وعروسی با او همه ی آرزوهایش بود و بس . دو تصویر در ذهن داشت ،تصویر دوران جوانی وعکسی که طوبا خواهرش سه سال پیش برایش فرستاده بود ، موها بر دوشش همچون آبشاری روان بود،و زلالی چشمانش زندگی کمانه کرده بود و لبخندش ،آینده رانشان می داد.چقدربزرگ شده بود،چقدر با آن زمانی که همدیگه رو می دیدند فرق کرده بود ،چه خانمی شده بود. ای حنای عزیز آیا من هنوز آن عادل چند سال پیش برای تو هستم یاکه نه ؟ من که بقولم وفا کردم ،هم برات اشرفی و بنگیری دارم می آورم وهم پول عروسی مان و خانه ای که درآن می خواهیم زندگی کنیم . عروسی که تومی خواستی ،عروسی که میگفتی توی پنج دری ،کپ تا کپ (شلوغ ) آدم باشه،و زیباشیروان و زلی (زلیخا) موقع ی ساخت وخنچه دهل بکوبند و جفتی بزنند.
با اینکه خوشحال بود ولی احساس غریبی داشت انگار دلش چنگ می زدند. بیش از حد مضطرب بود. از واکنش حنا می ترسید،این ترس و دلهره نگرانی در او دوچندان می کرد . از یک طرف خوشحال بود که بعداز چند سال حنا را می بیند واز طرف دیگرن گران واکنش او بود ون می دانست که اوچگونه می یابد .
دراین حال وهوا ، زندگی درچرخش وسپری کردن زمان بود،بی آنکه به افکار عادل تاملی کند ، می رفت که سپیده ها را به روشنائی صبح تبدیل کند.
پنج دری کپ تا کپ پرشده بود ، تمام فامیل ها ازدورونزدیک برای خوش آمد گوئی آمده بودندوهمچنین همسایه ها. فضای اتاق از بوی تنباک (تنباکو) ودود قلیان انباشته بود وگرما را دو چندان کرده بود . کولر اتاق دیگر کفاف (ظرفیت )این همه جمعیت را نمی کرد. طوبا خواهر عادل داشت به مهمانان شربت وینتو تعارف میکرد.
این دوسه روز ی که عادل آمده بوددرخانه خیلی ترود(آمدوشد)میشد ،طوبا و خانواده یک پایشان تو موطبخت (آشپزخانه )بود وپای دیگرشان تو پنج دری .
عادل گرچه حواسش به مهمانان بود و لب خند روی لب داشت ،امافکر و دلش پی حنا بود وهر از چندگاهی چشم ازدر بر نمی داشت ، و داشت مضطرب می شد . تو ذهنش سئوال های جور واجوری مطرح میشد.چرا؟ نکند ...؟!.
انتظارونیامدن حنا چشمهایش را داشت خیس می کرد وسنگینی بغض غریبی درگلوی خود احساس می نمود. دلش می خواست که همه ی این آدم ها که آنجا هستند نباشند واو دور از اغیار(همه ی این ها ) گریه کند.
عادل خود خوب می دانست که عشق حنا اورا به بندر کشانده وتمام این مدت که دور از او بود ،یک لحظه اورا فراموش نکرده وهمیشه ملکه ذهنش بود ه ،ولی امروز، زندگی بازی دیگری با او شروع کرده .
توکه می دونی چقدر برایم عزیز هستی . کجائی ....! چرانمی یائی !. دارم دق مرگ می شوم ، آخه بی رحم ! مگرنمی دانی ،من فقط به خاطر تو برگشتم ! خطائی ازمن سرزده که اینجوری ،مرا به انتظار می کُشی .
چرا ؟ چرا ؟!تو چرا طوبا ؟!

به قلم استاد غلامرضا دادنهال
--------------------------------
نقاشی اثر استاد حسین احمدی نسب

نظرات 1 + ارسال نظر
علی 1391/08/16 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.bihamta66.blogfa.com

داستان جالبی هسته .. انشاله که ادامه ایشن ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد