داخه
ای لَهرون زمونی زندگی بودی ، صدای چولَنگ ُون غایه گازی ون خاش چُولَنگی
اَ همی کنچیل بَ گوش همه رسیدی ، لوتی وا ساخت ُو کیکنگ و چاکه و تخته زنون
و چمک و سرکنگی چوکون هَم ای کنچیل ای دیدی
دیوالُ ون گلی که الان نَ چلیدن شاهد چهم براهی عاش
همی کرت نَگُتن همو
چولَنگی که دوش گازی دارتوپی و هوتا بلا و زَفتا و بارون بارکُو توی ای
کُنچیلی شو اَکه امرو زشت خُو ادونن بی چولَنگ ُون خُو بگن ما غایه چولَنگی
ایجا بودیم و ای گازی ُون موکردی ، بجا هوتا بلا و ... بی چُولَنگ ون خو
اتاری و پلستیشن و ای پَد شو گتی
همی کَرت نَگُتن زبون چولَنگ ُون
ایشون وا زَبون ایشون عوض بودی ، دُحتی که تو ای لَهرون زمونی وا دُختلُوک
ون خُو گازی شکه و ارزوی شسته گپ بشت وچادر بندری و کندوره نَ گر خو بکن
امرو وا مانتو نگردیدن و چادر بندری نشونه بی سوادی ادونت
و همی کَرت
نَگُتن که بندری ونی هستن که اصن بی خُو بندری معرفی ناکنن و اَگن مال
شیرازن و همی کرت خدا را شکر نکردن کردن که او طرفون کَرت نین اَگَ نه شو
اَگُ رُوک ای کرت اَ تهرون مُو واردی !!!
و جوشک ُون نَترسیدن صبا بی اوشون نگن گنجشک همطو که سینگو خرچنگ بو
دل وا دیریا زدنم
دلی شوا....
یک دل جوون شوا که ما مونین
یک ستاره ...
تو ای آسمون شوا که ما مونین
صبح روز عید
"خالو مجید"
بندر کنگ . شهری که هنوز پای بند سنتوی خو موندی .
هنوز رسم اُ رسوم خو اَهیاد شونکردی .
هنوز تو لهروی بادگیری زندگی اکنن و دل شو نابووت و آپارتمان ش بکنن .
تو ای منطقه که اری هنوز بوی گشته و عود اتات . هنوز ام جونوی کدیم موتور هفتاد سرخ سوار ابن .
محل عکس | محله بوم مسی کُنگ .
عکاس | محمدامین
خو، نن ،کابوس هم نن وبیداری هم نن .
یه طوو ،ویه سرگیچن ،وهذ یون ، کاری هم نتونی بکنی ، انگارکه دیوال روسرت
خراب ابودن ، فراموش هم نوبوت بکنی ، م که ناتونم ، توچه ؟.
عشک اگفتم . هنو آن زمزمه های، شوونه که تکه فراموش نم ک
وهنو بعد از چندسال از آن زمون که گذشتن ، انگارهمی دوش هسته که تو هنوندی
ازراه دور، از راه وبی راه وشاید از کورراه ،وبرای چه نتدوننست ،وبرای همی
هستته که اوقاتت تلخه . وبی حوصله وت گو،همه چیز بی ارزرش بودن، حتی عشک .
وهردومون دلتنگ شدیم ،وجدائی وغربت که بوی مرگ ش داد ، آن روز اگفتم ،
یادتن ،وتو لرزیدی ،وم نگاهت امکه ، وتو اگفت ازسرما ، وبهار هسته آن روز ،
وتوبی آونکه بخوای، داد ازه ،مرگ ونفرین بر جودائی و...، و م گیج بودم
،گنگ موندم ،ومسخ ومسخ و ... وات گو که همه چیز ویرون نبودن ،بی آنکه ما
بخایم وبی زاری جای آنها نگفتن ، وشروع اتکه ب خوندن ، وچه آروم وزیبا ات
خوند. وم چه آروم اشک م رخت در اندوه غریبی خودم ، وتونگاه تکه ،ونگاهت چه
عمیق هسته .وباز ات گو ، از جلوس پرشکوه خورشید برسریر بلند آسمون وصبوری
پرنده ها که به خاطرپروازکه نظاره گر فردای خوشنند،وما چه بیهوده آوازآن
پرندهای عاشک درسپهرشکوفائی تکرارمو که ،وهنوز هم به انتظار خورشید و...
نشته یم ، وغربت وجدائی در بامداد اومید ،امروز ما رابه مهمونی انزوا فرا
می خواند ،وتنها ئی ،درختی شد سوز تر
ازباغچه همسایه ، که مارا به کهکشان نوید ش داد. وای بار م امخواند :
وختی که عشک ،به دستانم آموختی
هر دوگریخ مو که ،بی خومون وتمامی ...
نویسنده : چوک سیم بالا
عکاس : کاوُوس جوّی ... پارک جنگلی جهاد ، بندرعباس
تنوع نون خو تو ای استان خیلی زیادن ، شاید ملت نوم همه ی ای نون اُ ندونن ، مه تا جایی که امتونستی نوم ای نونُ در امواردی ، البته بلکای هنوزا هم کامل نبووت ، اگه کسی نوم نون دگه ای ادونت ، منت سر ما بنوست و بی ما هم بگت
اَ ممدامین ، فخری دریازاده ، پاپایا ، امینه و ممد دریانورد هم تشکر اکنم که همکاری شوکردی وا مه .
ای هم نوم نون وی محلی :
( تیموشی یا رِحته، مُشته، چَم چَمو، جراده، بالا تابه، گرده، فتیر، خمیر،
ملاقه ای، کُماچ، ستَپوری، پا منجلی، گپک، شیرین، مهوه، کلوکو، کپ تابه،
چوبه، لیتک، نون بنی یا لیهی، حبسه، دستی، کُروسک، تنوری، شَل شَلو،
لَگیمات، دنگن، چباب، فوگاح، پیشی، چپاتی )
مطلب و عکس: لیلا امیر شکار
«گیره از موها برداشت و خرمن گیسوان باهم به رقص در آمد و همچون آبشاری
بردوش روان شد ».فکر در اندیشه فرو رفت ودل دیگر تاب نیاورد و سر فرود آمد
دربرابر آن همه ی شکوه ،و نفس درسینه حبس گردید و زبان به لکنت افتاد.
سپیدی داشت ظلمت شب را می شست
و دریا دیگیر آن سیاهی شب را نداشت . دل کمی آرام شده بود ،خنکای صبحگاهی
که به صورت می خورد ،کرختی شب و دلهره ها را جاروب می کرد احساس خوبی به
عادل دست
می داد. صدای موتورلنج دیگر
آن آزردگی شب را نداشت . .عادل دیگر دل واپس زمان نبود. او بقولش عمل کرده
بود وبادست پرُ برمی گشت . به حنا قول داده بود که بخاطر تو بر
می گردم وحالا ال احد و وفا.
یکبار دیگیر دستش را درجیب فروبرد و برا ی اطمینان بسته مورد نظر رابا
انگشتانش لمس کرد ،و گرمی بیشتری درچاله دست خود احساس کرد، هدیه حنا
سرجایش بود .به او قول داد بود که یک سینه ریز و چند بنگری (النگو)برایش
بخرد.
لنج سلانه سلانه به شهر نزدیک میشد ،بادگیرها و گچ کاریها خانه
هاداشت چهره های خودشان نمایان میکردند. عادل دیگیر سر ازپا نمی شناخت
وهمین لحظه های آخر انتظارداشت ،دیوانه اش می کرد ،انگار که زمان با او
سرناسازگاری داشت و ازسر صبر و حوصله حرکت میکرد.
دیدار حنا بعد از چند
سال وعروسی با او همه ی آرزوهایش بود و بس . دو تصویر در ذهن داشت ،تصویر
دوران جوانی وعکسی که طوبا خواهرش سه سال پیش برایش فرستاده بود ، موها بر
دوشش همچون آبشاری روان بود،و زلالی چشمانش زندگی کمانه کرده بود و لبخندش
،آینده رانشان می داد.چقدربزرگ شده بود،چقدر با آن زمانی که همدیگه رو می
دیدند فرق کرده بود ،چه خانمی شده بود. ای حنای عزیز آیا من هنوز آن عادل
چند سال پیش برای تو هستم یاکه نه ؟ من که بقولم وفا کردم ،هم برات اشرفی و
بنگیری دارم می آورم وهم پول عروسی مان و خانه ای که درآن می خواهیم زندگی
کنیم . عروسی که تومی خواستی ،عروسی که میگفتی توی پنج دری ،کپ تا کپ
(شلوغ ) آدم باشه،و زیباشیروان و زلی (زلیخا) موقع ی ساخت وخنچه دهل بکوبند
و جفتی بزنند.
با اینکه خوشحال بود ولی احساس غریبی داشت انگار دلش
چنگ می زدند. بیش از حد مضطرب بود. از واکنش حنا می ترسید،این ترس و دلهره
نگرانی در او دوچندان می کرد . از یک طرف خوشحال بود که بعداز چند سال حنا
را می بیند واز طرف دیگرن گران واکنش او بود ون می دانست که اوچگونه می
یابد .
دراین حال وهوا ، زندگی درچرخش وسپری کردن زمان بود،بی آنکه به
افکار عادل تاملی کند ، می رفت که سپیده ها را به روشنائی صبح تبدیل کند.
پنج دری کپ تا کپ پرشده بود ، تمام فامیل ها ازدورونزدیک برای خوش آمد
گوئی آمده بودندوهمچنین همسایه ها. فضای اتاق از بوی تنباک (تنباکو) ودود
قلیان انباشته بود وگرما را دو چندان کرده بود . کولر اتاق دیگر کفاف
(ظرفیت )این همه جمعیت را نمی کرد. طوبا خواهر عادل داشت به مهمانان شربت
وینتو تعارف میکرد.
این دوسه روز ی که عادل آمده بوددرخانه خیلی
ترود(آمدوشد)میشد ،طوبا و خانواده یک پایشان تو موطبخت (آشپزخانه )بود وپای
دیگرشان تو پنج دری .
عادل گرچه حواسش به مهمانان بود و لب خند روی لب
داشت ،امافکر و دلش پی حنا بود وهر از چندگاهی چشم ازدر بر نمی داشت ، و
داشت مضطرب می شد . تو ذهنش سئوال های جور واجوری مطرح میشد.چرا؟ نکند
...؟!.
انتظارونیامدن حنا چشمهایش را داشت خیس می کرد وسنگینی بغض
غریبی درگلوی خود احساس می نمود. دلش می خواست که همه ی این آدم ها که آنجا
هستند نباشند واو دور از اغیار(همه ی این ها ) گریه کند.
عادل خود خوب
می دانست که عشق حنا اورا به بندر کشانده وتمام این مدت که دور از او بود
،یک لحظه اورا فراموش نکرده وهمیشه ملکه ذهنش بود ه ،ولی امروز، زندگی بازی
دیگری با او شروع کرده .
توکه می دونی چقدر برایم عزیز هستی . کجائی
....! چرانمی یائی !. دارم دق مرگ می شوم ، آخه بی رحم ! مگرنمی دانی ،من
فقط به خاطر تو برگشتم ! خطائی ازمن سرزده که اینجوری ،مرا به انتظار می
کُشی .
چرا ؟ چرا ؟!تو چرا طوبا ؟!
به قلم استاد غلامرضا دادنهال
--------------------------
نقاشی اثر استاد حسین احمدی نسب