خو، نن ،کابوس هم نن وبیداری هم نن .
یه طوو ،ویه سرگیچن ،وهذ یون ، کاری هم نتونی بکنی ، انگارکه دیوال روسرت
خراب ابودن ، فراموش هم نوبوت بکنی ، م که ناتونم ، توچه ؟.
عشک اگفتم . هنو آن زمزمه های، شوونه که تکه فراموش نم ک
وهنو بعد از چندسال از آن زمون که گذشتن ، انگارهمی دوش هسته که تو هنوندی
ازراه دور، از راه وبی راه وشاید از کورراه ،وبرای چه نتدوننست ،وبرای همی
هستته که اوقاتت تلخه . وبی حوصله وت گو،همه چیز بی ارزرش بودن، حتی عشک .
وهردومون دلتنگ شدیم ،وجدائی وغربت که بوی مرگ ش داد ، آن روز اگفتم ،
یادتن ،وتو لرزیدی ،وم نگاهت امکه ، وتو اگفت ازسرما ، وبهار هسته آن روز ،
وتوبی آونکه بخوای، داد ازه ،مرگ ونفرین بر جودائی و...، و م گیج بودم
،گنگ موندم ،ومسخ ومسخ و ... وات گو که همه چیز ویرون نبودن ،بی آنکه ما
بخایم وبی زاری جای آنها نگفتن ، وشروع اتکه ب خوندن ، وچه آروم وزیبا ات
خوند. وم چه آروم اشک م رخت در اندوه غریبی خودم ، وتونگاه تکه ،ونگاهت چه
عمیق هسته .وباز ات گو ، از جلوس پرشکوه خورشید برسریر بلند آسمون وصبوری
پرنده ها که به خاطرپروازکه نظاره گر فردای خوشنند،وما چه بیهوده آوازآن
پرندهای عاشک درسپهرشکوفائی تکرارمو که ،وهنوز هم به انتظار خورشید و...
نشته یم ، وغربت وجدائی در بامداد اومید ،امروز ما رابه مهمونی انزوا فرا
می خواند ،وتنها ئی ،درختی شد سوز تر
ازباغچه همسایه ، که مارا به کهکشان نوید ش داد. وای بار م امخواند :
وختی که عشک ،به دستانم آموختی
هر دوگریخ مو که ،بی خومون وتمامی ...
نویسنده : چوک سیم بالا
عکاس : کاوُوس جوّی ... پارک جنگلی جهاد ، بندرعباس