مه پری روی بدیدم
از قضا یک دختری
قد بلند بالا دو چشمان
مثل زهره مشتری
سینه اش غرق از طلا بود
دست و پاش پر از حنا
جمله ای چون نور مهتاب
از حریر بود در بریش
اون عروس نالان و زاری
زیر عرش اسمان
با خدا راز و نیازش
اینچِنین میکرد بیان
ظلمی که بر من بکردن
آن پدر و مادرم
بر مسلمانان نکردن
ظلم گویان کافران
دوره ظلم و ستم
لشکرکشی ایکه درمیان
صحبت مهر و محبت
رفت از ای و بر زبان
بحر پول اون مرده شورون
طالب مرگن و بس
درد خود کردم بیان
تا بدانن دختران
حقم خو صادر کردن
آن پدر و مادری
غافل از پشت بردلم
خنجر زدن ناباوری
خاطر عیش عِیشَتِ
دنیا شدن مشغول و بس
بر من تازه بلوغ
چهل ساله دادن شوهری
از لحاظ زندگی
هیچی ندارم کم رسی
منزلی از سنگ مرمر
مال پول دارم بسی
هیچِ چیز جای محبت
چشم و دل پر ناکنه
دل که از جفتش جدا بو
هرگز اهنین دل خشی